عشق ممنوع!(39)
با صداهای پی در پی چیزی چشمای خمارش رو باز کرد.با اطرافش نگاه کرد ولی کسی نبود. اخم کرد و روی تخت نیم خیز نشست.صدایی مثل کوبیدن چیزی به دیوار.با بی حوصلگی سمت در رفت بازش کرد که بلافاصله ایسول وارد اتاق شد.
چشماش مثل کاسه ی تون بود و لباساش نامرتب.با بی حوصلگی لب زد:
چی شده؟!
+رورا رورا!خوااش می کنم کمکم کن.بدبخت شدم.بیچاره شدم.لطفا کمکم کن!
چی شده؟!
با تحکم و صدایی که از کلافگی کمی بلند شد گفت که موجب شد ایسول بلرزه و ادامه بده.
+من...من حاملم.
چی؟!
از جا پرید و با چشمای درشتش که الان حتما از کاسه دراومده بودن نگاهش کرد.
"اون حاملس؟!"
تو چه غلطی کردی؟!
+من...من...
و این اشکاش بود که دوباره ریختن. بغلش کرد ولی از طرف شخص روبه روش که می خواست یکم دلداریش بده پس زده شد.
+رورا...!
من بهت گفتم.گفتم یا نه؟!
+می دونم...ولی شده...من چی کار کنم؟!
تو چی کار کنی؟!توی احمق...
ولی بقیه ی حرفش رو خورد.الان دعوا کردن فایده ای نداشت.از طرفی کمک کردن بهش هم فایده نداشت چون فقط یه راه بود.
سقط کن!
+چ..ی؟!
سقط کن!
+اما..
کلافه موهاش رو عقب زد و با جدیت نگاهش کرد.یا سقطش می کنی یا اخراج میشی.انتخاب با خودته!
و بلند شد تا لباساش رو عوض کنه.الان که فکر می کرد به این نتیجه رسید که اصلا چه ربطی به اون داشت؟!چه اخراج بشه و چه بمونه ضرری بهش قرار نبود برسه.پس چرا باید کمکش می کرد؟!
لباس هاش رو از توی کمد درآورد که یوجانگ داخل اتاق شد.همونطور که سعی داشت چشماش رو باز کنه بهشون نگاه کرد
×چی شده؟!
ایسول با دیدنش بغلش کرد و شروع به گریه کرد.
حاملس!
و با بی خیالی به سمت کمد لباساسش رفت.
و این یوجانگ بود که سعی در دلداری دادن ایسول می کرد.
"دختره ی احمق!"
............
خب جا داره من از یکی عذرخواهی بکنم.قرار بود پریروز بذارم ولی اینقدر سرم شلوغ بود نشد.ببخشید🙏🏻🙁❤
چشماش مثل کاسه ی تون بود و لباساش نامرتب.با بی حوصلگی لب زد:
چی شده؟!
+رورا رورا!خوااش می کنم کمکم کن.بدبخت شدم.بیچاره شدم.لطفا کمکم کن!
چی شده؟!
با تحکم و صدایی که از کلافگی کمی بلند شد گفت که موجب شد ایسول بلرزه و ادامه بده.
+من...من حاملم.
چی؟!
از جا پرید و با چشمای درشتش که الان حتما از کاسه دراومده بودن نگاهش کرد.
"اون حاملس؟!"
تو چه غلطی کردی؟!
+من...من...
و این اشکاش بود که دوباره ریختن. بغلش کرد ولی از طرف شخص روبه روش که می خواست یکم دلداریش بده پس زده شد.
+رورا...!
من بهت گفتم.گفتم یا نه؟!
+می دونم...ولی شده...من چی کار کنم؟!
تو چی کار کنی؟!توی احمق...
ولی بقیه ی حرفش رو خورد.الان دعوا کردن فایده ای نداشت.از طرفی کمک کردن بهش هم فایده نداشت چون فقط یه راه بود.
سقط کن!
+چ..ی؟!
سقط کن!
+اما..
کلافه موهاش رو عقب زد و با جدیت نگاهش کرد.یا سقطش می کنی یا اخراج میشی.انتخاب با خودته!
و بلند شد تا لباساش رو عوض کنه.الان که فکر می کرد به این نتیجه رسید که اصلا چه ربطی به اون داشت؟!چه اخراج بشه و چه بمونه ضرری بهش قرار نبود برسه.پس چرا باید کمکش می کرد؟!
لباس هاش رو از توی کمد درآورد که یوجانگ داخل اتاق شد.همونطور که سعی داشت چشماش رو باز کنه بهشون نگاه کرد
×چی شده؟!
ایسول با دیدنش بغلش کرد و شروع به گریه کرد.
حاملس!
و با بی خیالی به سمت کمد لباساسش رفت.
و این یوجانگ بود که سعی در دلداری دادن ایسول می کرد.
"دختره ی احمق!"
............
خب جا داره من از یکی عذرخواهی بکنم.قرار بود پریروز بذارم ولی اینقدر سرم شلوغ بود نشد.ببخشید🙏🏻🙁❤
۶.۷k
۰۳ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.