• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part133
#paniz
رضا: اما باید قبول کنیم اگه قرار بود اینطوری به مشکلی بخوریم صدرصد قبولت نمیکردم
بهت زده بهش نگاش کرد
_الانم داری جوری حرف میزنی انگار من مقصرم من گفتم ، تو اصلا متوجه حرف من میشی دارم بهت میگم یه کاری میکنی از چشم بابات بیوفتی کاری میکنی که اعتمادش رو از دست بده
چشم فشرد و باز کرد و شونه هام رو گرفت
رضا: همه چی رو میدونم، میدونم قرار بعد از طلاق همه چی بهم بخوره و کلا کدورت بزرگی بین مون بیوفته ولی از این مطمئن دست شهرام بر همه شون رو میشه میفهمی اینو نه ...نمیفهمی
دستم با ضرب ول کرد چشاش پر شده بود ولی ادامه داد
رضا: نمیدونی پانیذ نمیدونی... حالم بهم میخوره از این چند سالی که فهمیدم چه حروم زاده ای دارم عذاب میکشم هعی خودخوری میکنم تنها این راه برام مونده میفهمی همین راه مونده حتی اگه قرار بابام اعتمادش رو از دست بده
چاره ای ندارم
چقد کینه و نفرت تو دلش خشک کرده بود و دم نمیزد درک اش میکردم ولی اون حرف خودش رو میزد
نگاهم به اون دریای سیاه برام مثل گنج بود منن با حرفاش اشکم دراومده بود
رضا: بخدا راهی نیست میدونم نگران من و بابام میشی ولی باید قبول کنی
بی حرف تو آغوشش رفتم و اشکام ریخت
مشتی به سینه اش زدم
_داریم نامردی میکنیم کاشکی من به جا تو بودم اگه بودم بابام انقدر ناراحت نمیکردم
زیر گوشم لب زد
رضا: هیشش قول میدم بعد اینکه کارم تموم شد تک تک شون رو به بابام بگم باشه
از خودش جدام کرد و اشکام رو پاک کرد
رضا: امروز امیر میاد ..کاری میکنم زودتر تموم بشه باشه حالا برو پایین
کلافه ازش جدا شدم و رفتم پایین
باید خودم رو سرگرم میکردم تا به این قضیه فکر نکنم
نزاشتم زهرا کاری انجام بدم
همه ی غذا های شب رو خودم درست کردم
دو ساعت کامل وقتم رو تو آشپزخونه گذروندم وقتی کارم تموم شد
رفتم اتاق و یه پیرهن مردونه پوشیدم که یه کراپ بدن نما از زیرش پوشیدم و چند دکمه رو باز کردم و یکی از شونه حالت آویزون گذاشتم
یه شلوار دم پا مشکی پوشیدم با کفش
موهام رو پشت گوش زدم و آرایش ریزی زدم
جا تعجب داشت رضا اتاق نبود
عطرم رو زدم و رفتم پایین
سمت سالن میز غذاخوری رفتم که زهرا خانم میز رو آماده میکرد
بشقاب ها رو از دستش گرفتم
_زهرا جونم تو برو به غذا هام سر بزن
زهرا : دختر بوی غذا هات پیچیده رضا همین که وارد آشپزخونه شد گف عشقم درست کرده معلومه دستپختت رو دوست داره
هومی گفتم که رفت مشغول چیدن میز شدم
رضا وارد سالن شد
رضا: هنوز دلخوری ازم
نگاهی بهش کردم که استایل خفنی زده بود، لبخندی زدم
_یه بغل گرم بهم بده تا دلخوریم از بین بره
نیشخند ای زد و اومد سمتم....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part133
#paniz
رضا: اما باید قبول کنیم اگه قرار بود اینطوری به مشکلی بخوریم صدرصد قبولت نمیکردم
بهت زده بهش نگاش کرد
_الانم داری جوری حرف میزنی انگار من مقصرم من گفتم ، تو اصلا متوجه حرف من میشی دارم بهت میگم یه کاری میکنی از چشم بابات بیوفتی کاری میکنی که اعتمادش رو از دست بده
چشم فشرد و باز کرد و شونه هام رو گرفت
رضا: همه چی رو میدونم، میدونم قرار بعد از طلاق همه چی بهم بخوره و کلا کدورت بزرگی بین مون بیوفته ولی از این مطمئن دست شهرام بر همه شون رو میشه میفهمی اینو نه ...نمیفهمی
دستم با ضرب ول کرد چشاش پر شده بود ولی ادامه داد
رضا: نمیدونی پانیذ نمیدونی... حالم بهم میخوره از این چند سالی که فهمیدم چه حروم زاده ای دارم عذاب میکشم هعی خودخوری میکنم تنها این راه برام مونده میفهمی همین راه مونده حتی اگه قرار بابام اعتمادش رو از دست بده
چاره ای ندارم
چقد کینه و نفرت تو دلش خشک کرده بود و دم نمیزد درک اش میکردم ولی اون حرف خودش رو میزد
نگاهم به اون دریای سیاه برام مثل گنج بود منن با حرفاش اشکم دراومده بود
رضا: بخدا راهی نیست میدونم نگران من و بابام میشی ولی باید قبول کنی
بی حرف تو آغوشش رفتم و اشکام ریخت
مشتی به سینه اش زدم
_داریم نامردی میکنیم کاشکی من به جا تو بودم اگه بودم بابام انقدر ناراحت نمیکردم
زیر گوشم لب زد
رضا: هیشش قول میدم بعد اینکه کارم تموم شد تک تک شون رو به بابام بگم باشه
از خودش جدام کرد و اشکام رو پاک کرد
رضا: امروز امیر میاد ..کاری میکنم زودتر تموم بشه باشه حالا برو پایین
کلافه ازش جدا شدم و رفتم پایین
باید خودم رو سرگرم میکردم تا به این قضیه فکر نکنم
نزاشتم زهرا کاری انجام بدم
همه ی غذا های شب رو خودم درست کردم
دو ساعت کامل وقتم رو تو آشپزخونه گذروندم وقتی کارم تموم شد
رفتم اتاق و یه پیرهن مردونه پوشیدم که یه کراپ بدن نما از زیرش پوشیدم و چند دکمه رو باز کردم و یکی از شونه حالت آویزون گذاشتم
یه شلوار دم پا مشکی پوشیدم با کفش
موهام رو پشت گوش زدم و آرایش ریزی زدم
جا تعجب داشت رضا اتاق نبود
عطرم رو زدم و رفتم پایین
سمت سالن میز غذاخوری رفتم که زهرا خانم میز رو آماده میکرد
بشقاب ها رو از دستش گرفتم
_زهرا جونم تو برو به غذا هام سر بزن
زهرا : دختر بوی غذا هات پیچیده رضا همین که وارد آشپزخونه شد گف عشقم درست کرده معلومه دستپختت رو دوست داره
هومی گفتم که رفت مشغول چیدن میز شدم
رضا وارد سالن شد
رضا: هنوز دلخوری ازم
نگاهی بهش کردم که استایل خفنی زده بود، لبخندی زدم
_یه بغل گرم بهم بده تا دلخوریم از بین بره
نیشخند ای زد و اومد سمتم....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.