• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part134
#paniz
دستام رو دور کمرش حلقه کردم شونه هام رو بغل کرد
بوسه ای به موهام نشوند
رضا: بهت قول میدم اگه بعد طلاق بابام دلخور شد از من باشه نه از تو خب
باشه ای زیر لب گفتم که آیفون به صدا اومد
خنده ای کرد
رضا: عتیقه ها اومدن
خنده ای کردم و ازش جدا شدم دستش رو جلوم گرفت
رضا : آشتی رز وحشی
دستم تو دستش گذاشتم که بوسه ای به دستم زد
دستم رو دور بازوش حلقه کردم سمت در رفتیم
که قیافه ی جدی به خودش گرفت بعد از احوال پرسی های سرد بابا رفتیم سالن و روی مبل ها نشستن
شهرام: سهام دار جدید امیرخان نیومدن
بر یه ان صورت نگار پرید ترسیده بود آره اون فکر میکرد تو تصادف مرده اما باباش.
بابا: میاد الانا میرسه
سری تکون داد که زنگ خورد این بار رضا بلند شد و رفت
حواسم به کل به نگار بود خیلی میخواستم واکنشش رو ببینم پس مثل کسایی که فیلم درام نگاه میکنن
نشستم و خیره شدم
نیلای سینی قهوه رو سمتم گرفتم که یکی بر خودم و یکی بر رضا برداشتم
با صدای پاهای جفتشون سر بلند کردم و همگی بلند شدیم
هم قد رضا بود آدم شوخی به نظر می رسید ولی کارهایی که در حق اش کردن معلوم بود به یه آدم خیلی جدی تبدیل شده بود
اما بدون شک ظاهرش رو حفظ میکرد
رضا اشاره ای به من کرد و با لبخند گفت
_ایشونم همسر بنده هستن پانیذ
لبخندی زدم و به سمتشون رفتم دستم رو جلو بردم
محترم باهام دست داد
امیر : خوشبختم
رضا دستش روی کمرم گذاشت و رفتیم تو جای خودمون نشستیم
بعد از اینکه خانواده ها آشنا شدن منظور خانواده ی ما ولی نگار خیلی شوکه شده بود
تمام حواسش به امیر بود بزرگتر ها از مشغلهی کاری میگفتن
و من دستم قفل رضا دست رضا بود پست رو پاهام گذاشتم و با تتوی رو رگ دستش رو نوازش کردم
سری بلند کردم که چشمم خورد به شهرام که داشت چیزی زیر مبل میگذاشت
ترسیده بودم نکنه بمبی چیزی باشه
نه بابا دیگه چی پانیذ آدم مگه تو جایی خواهر و مادرش هست بمب میزار
دست رضا رو فشردم که سرش رو سمتم آورد
_شهرام داره چیزی رو زیر مبل قاییم میکنه نکنه...
لبخندی زد
رضا: داره شنود میزاره متوجه اش هستم نگران نباش
نفسی گرفتم و با رسیدن فقط شام
بی حوصله از جام بلند شدم و با یه ببخشید جمع رو ترک کردم
سمت زهرا خانم رفتم که داشت غذاها رو میبرد
_خاتون جونم تو غذاها رو بیار من میچینم خسته میشی
با مهربونی دستی به بازوم کشید
زهرا: اخخ قربون دل نازکت برم دختر چشم نیلای رو میفرستم غذا ها رو بیار
لبخندی زدم و با نیلای سمت میز بزرگی که خودم از اول چیده بودم رفتم.....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part134
#paniz
دستام رو دور کمرش حلقه کردم شونه هام رو بغل کرد
بوسه ای به موهام نشوند
رضا: بهت قول میدم اگه بعد طلاق بابام دلخور شد از من باشه نه از تو خب
باشه ای زیر لب گفتم که آیفون به صدا اومد
خنده ای کرد
رضا: عتیقه ها اومدن
خنده ای کردم و ازش جدا شدم دستش رو جلوم گرفت
رضا : آشتی رز وحشی
دستم تو دستش گذاشتم که بوسه ای به دستم زد
دستم رو دور بازوش حلقه کردم سمت در رفتیم
که قیافه ی جدی به خودش گرفت بعد از احوال پرسی های سرد بابا رفتیم سالن و روی مبل ها نشستن
شهرام: سهام دار جدید امیرخان نیومدن
بر یه ان صورت نگار پرید ترسیده بود آره اون فکر میکرد تو تصادف مرده اما باباش.
بابا: میاد الانا میرسه
سری تکون داد که زنگ خورد این بار رضا بلند شد و رفت
حواسم به کل به نگار بود خیلی میخواستم واکنشش رو ببینم پس مثل کسایی که فیلم درام نگاه میکنن
نشستم و خیره شدم
نیلای سینی قهوه رو سمتم گرفتم که یکی بر خودم و یکی بر رضا برداشتم
با صدای پاهای جفتشون سر بلند کردم و همگی بلند شدیم
هم قد رضا بود آدم شوخی به نظر می رسید ولی کارهایی که در حق اش کردن معلوم بود به یه آدم خیلی جدی تبدیل شده بود
اما بدون شک ظاهرش رو حفظ میکرد
رضا اشاره ای به من کرد و با لبخند گفت
_ایشونم همسر بنده هستن پانیذ
لبخندی زدم و به سمتشون رفتم دستم رو جلو بردم
محترم باهام دست داد
امیر : خوشبختم
رضا دستش روی کمرم گذاشت و رفتیم تو جای خودمون نشستیم
بعد از اینکه خانواده ها آشنا شدن منظور خانواده ی ما ولی نگار خیلی شوکه شده بود
تمام حواسش به امیر بود بزرگتر ها از مشغلهی کاری میگفتن
و من دستم قفل رضا دست رضا بود پست رو پاهام گذاشتم و با تتوی رو رگ دستش رو نوازش کردم
سری بلند کردم که چشمم خورد به شهرام که داشت چیزی زیر مبل میگذاشت
ترسیده بودم نکنه بمبی چیزی باشه
نه بابا دیگه چی پانیذ آدم مگه تو جایی خواهر و مادرش هست بمب میزار
دست رضا رو فشردم که سرش رو سمتم آورد
_شهرام داره چیزی رو زیر مبل قاییم میکنه نکنه...
لبخندی زد
رضا: داره شنود میزاره متوجه اش هستم نگران نباش
نفسی گرفتم و با رسیدن فقط شام
بی حوصله از جام بلند شدم و با یه ببخشید جمع رو ترک کردم
سمت زهرا خانم رفتم که داشت غذاها رو میبرد
_خاتون جونم تو غذاها رو بیار من میچینم خسته میشی
با مهربونی دستی به بازوم کشید
زهرا: اخخ قربون دل نازکت برم دختر چشم نیلای رو میفرستم غذا ها رو بیار
لبخندی زدم و با نیلای سمت میز بزرگی که خودم از اول چیده بودم رفتم.....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۷.۷k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.