• Wild rose cabaret •
• Wild rose cabaret •
#part132
#paniz
رضا : دروغ نگفتی اما امکان نداره مامانم با تو بیاد بیرون
_باشه رضا باشه اصلا امکان نداره
گوشی رو قطع کردم دوباره زنگ زد ولی دیگه جواب ندادم گوشیم رو خاموش کردم
اگه قرار نبود حقیقت رو باباش بگم پس تا همین حد کافی بود من مثل اون نبود
من به همچین بابایی ظلم نمیکردم
راه رو سمت فرانک بردم که با حالت موهاش محشر شده بود
سوتی زدم و دستم رو گذاشتم رو شونش
_فوق العاده شدی لیدی زیبا
لبخندی زد و تخص مثل پسرش گفت
فرانک: معلومه که فوق العاده میشم عزیزم
و بعد خنده ای کرد بلند شد بعد از حساب کردن کل پاساژ رو گشتیم
نگاهم خورد به کلی از لباس های مردونه
_بریم بر شوهرامون خرید کنیم
باهام موافقت کرد
و رفتیم سمت بوتیک کلی لباس بود هر چی که لازم باشع
بین رگال ها تنوع لباس ها رو میدیدم که
_فرانک جونم یکم از عشقت بگو
فرانک: میخوای چی بگم خیلی دوسم دارم عاشقه با اینکه خیلی غر میزنم و مث خودت مرغ آن یه پا داره اونقدری عاشقمه که چشم رو همه چی میبنده
....با اومدن اولین بچه مون بیشتر از قبل بهم اهمیت و انرژی میداد....
فرانک از عشق به شوهرش میگفت و من غرق خاطراتم با بابام افتادم که چطور عاشق مامانم شده بود
چطور از دوست داشتنش میگفت و موهام رو نوازش میکرد
حال خرابی بهم دست داد قطره اشکی از چشمم رو گونم ریخت
که فرانک مات شده نگام میکرد به خودم اومد تک خنده ای کردم و اشکم رو پاک کردم
_ببخشید بابای منم همیشه از دوست داشتن مامانم میگفت
فرانک: باشه این چطور
نگاهی به کت و شلوار سرمه ای اشاره کرده بود
_خوبه شیکِ
سری تکون داد
چرخی به بوتیک زدم چند دست براش لباس گرفتم و گذاشتم حساب کنن
وقتی فرانک هم خریدش تموم شد
سمت رستورانی رفتیم ناهار خوردیم
و بعد رفتیم پارکینگ سوار ماشینی که رضا گفته بود میتونی ازش استفاده کنی
عینک ام رو زدم و موزیک ملایمی گذاشتم نزدیکای ساعت ۶ بود رسیدیم خونه
عینک ام رو زدم رو موهام و خریدامون رو برداشتیم
_من امشب غذا رو درست میکنم
سری تکون داد
فرانک: باشه پس زیاد درست کن شاید داداشم اینا بیان
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد
فرانک: قرار یه سهام دار جدید بیاد بر اون
گرفتم قرار بود امیر بیاد پس حرفی نزدم وارد خونه شدیم که رفتم اتاق وسیله ها رو گذاشتم
وارد اتاق لباس ها شدم شونه ای به موهام زدم
رضا: پس راست گفتی رز وحشی
زهرترک نگاش کردم
_چرا اینجوری میای
رضا: ناهار خونه نبودی از نیلای پرسیدم فهمیدم واقعا با مامانم رفتی بیرون
از رختکن اومدم بیرون خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت
رضا: چرا اینجوری میکنی پانیذ باشه معذرت میخوام نباید دیشب اونجوری حرف میزنم اما.....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
#part132
#paniz
رضا : دروغ نگفتی اما امکان نداره مامانم با تو بیاد بیرون
_باشه رضا باشه اصلا امکان نداره
گوشی رو قطع کردم دوباره زنگ زد ولی دیگه جواب ندادم گوشیم رو خاموش کردم
اگه قرار نبود حقیقت رو باباش بگم پس تا همین حد کافی بود من مثل اون نبود
من به همچین بابایی ظلم نمیکردم
راه رو سمت فرانک بردم که با حالت موهاش محشر شده بود
سوتی زدم و دستم رو گذاشتم رو شونش
_فوق العاده شدی لیدی زیبا
لبخندی زد و تخص مثل پسرش گفت
فرانک: معلومه که فوق العاده میشم عزیزم
و بعد خنده ای کرد بلند شد بعد از حساب کردن کل پاساژ رو گشتیم
نگاهم خورد به کلی از لباس های مردونه
_بریم بر شوهرامون خرید کنیم
باهام موافقت کرد
و رفتیم سمت بوتیک کلی لباس بود هر چی که لازم باشع
بین رگال ها تنوع لباس ها رو میدیدم که
_فرانک جونم یکم از عشقت بگو
فرانک: میخوای چی بگم خیلی دوسم دارم عاشقه با اینکه خیلی غر میزنم و مث خودت مرغ آن یه پا داره اونقدری عاشقمه که چشم رو همه چی میبنده
....با اومدن اولین بچه مون بیشتر از قبل بهم اهمیت و انرژی میداد....
فرانک از عشق به شوهرش میگفت و من غرق خاطراتم با بابام افتادم که چطور عاشق مامانم شده بود
چطور از دوست داشتنش میگفت و موهام رو نوازش میکرد
حال خرابی بهم دست داد قطره اشکی از چشمم رو گونم ریخت
که فرانک مات شده نگام میکرد به خودم اومد تک خنده ای کردم و اشکم رو پاک کردم
_ببخشید بابای منم همیشه از دوست داشتن مامانم میگفت
فرانک: باشه این چطور
نگاهی به کت و شلوار سرمه ای اشاره کرده بود
_خوبه شیکِ
سری تکون داد
چرخی به بوتیک زدم چند دست براش لباس گرفتم و گذاشتم حساب کنن
وقتی فرانک هم خریدش تموم شد
سمت رستورانی رفتیم ناهار خوردیم
و بعد رفتیم پارکینگ سوار ماشینی که رضا گفته بود میتونی ازش استفاده کنی
عینک ام رو زدم و موزیک ملایمی گذاشتم نزدیکای ساعت ۶ بود رسیدیم خونه
عینک ام رو زدم رو موهام و خریدامون رو برداشتیم
_من امشب غذا رو درست میکنم
سری تکون داد
فرانک: باشه پس زیاد درست کن شاید داداشم اینا بیان
ابرویی بالا انداختم که ادامه داد
فرانک: قرار یه سهام دار جدید بیاد بر اون
گرفتم قرار بود امیر بیاد پس حرفی نزدم وارد خونه شدیم که رفتم اتاق وسیله ها رو گذاشتم
وارد اتاق لباس ها شدم شونه ای به موهام زدم
رضا: پس راست گفتی رز وحشی
زهرترک نگاش کردم
_چرا اینجوری میای
رضا: ناهار خونه نبودی از نیلای پرسیدم فهمیدم واقعا با مامانم رفتی بیرون
از رختکن اومدم بیرون خواستم برم بیرون که دستم رو گرفت
رضا: چرا اینجوری میکنی پانیذ باشه معذرت میخوام نباید دیشب اونجوری حرف میزنم اما.....
#panleo
#mehrashad
#ardiya
#پانلئو
#محراشاد
#اردیا
۶.۲k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.