"بازی"
"بازی"
🕶part:28🕶
جیمین:ازونجایی که موش اینجا زیاد هست پس...
چشماش یهو حالت ترسناکی پیدا کردن و با جدیت و صدای بلندی گفت
جیمین:بهش بگید...چاقو روی گردن پسرشه...اومدنش طول نکشه و الا این کوچولو از دست میره
و بعد از گفتن جمله ای که تو ذهنش از اول چیده بود خارج شد...
سوار ماشین شدن و به سمت کلبه های ساحل رفتن
جیمین:جووون عجب جایی
کلودی:واقعا خیلی خوشکله ها
جیمین:اره حال میده بریم آب بازی
کلودی:بچه با خودم اوردم...بیا بریم ببینم
رفتن وارد یکی از کلبه ها شدن....پسرک رو روی زمین انداختن و نشستن...با فکر اینکه هنوز هست تا بیان دنبالش...خیالشون را راحت کردن و اما محاصره شدن کلبه و شنیدن صدای تیرهایی که پایان نداشتن
این فکرو کلا از سرشون خارج کردن...از سرعت خبر رسانی و اومدنشون تعجب کرده بودن اما خوشحال ازینکه نقششون عملی شد بلند شدن و منتظر شدن تا بیان داخل
در کلبه شکست و فردی حدودا ۳۰ ساله وارد شد
اور کت مشکی...پیرهن سفید و شلوار سیاه...هیچ تفاوتی با یک گانگستر نداشت
لحظه ای چشمای کلودی از حالت واقعیشان گشادتر شدن
این؟جدا؟چطور همونه؟
برا کلودی تعجب آور بود که چطور میتونه همون باشه؟
همون فردی که توی بار پیشش نشسته بود!
کلودی:جدا تویی؟
_:هیچوقت کسی رو از رو ظاهرش قضاوت نکن...
کلودی:واهای چرا از اول کشش دادی خو میگفتی خودتی
_:روشتون سوسولی نبود؟
کلودی:نه
_:جدا؟ی تیر حرومتون کنم باز اینو میگید؟
کلودی:با کمال میل اون تیر رو قبول میکنم
_:انگار جملاتمون همینطور داره تکرار میشه
کلودی:نظرت چیه بیای بامون؟
_:من بیام باتون؟
کلودی:اره
_:تا جایی که یادمه حتی بهم نگاه هم نمیکردی
جیمین:الان هم نمیکنه...میای بامون همین!
_:دستور میدی پسرک
جیمین:اره دستور میدم...عملی هم میکنم
جیمین قدم برداشت سمتش...اون هم اروم اروم میرفت عقب...به خارج از کلبه رسیدن و جیمین قبل ازینکه شروع کنه همونطور که به مرد نگاه میکرد به کلودی گفت
🕶part:28🕶
جیمین:ازونجایی که موش اینجا زیاد هست پس...
چشماش یهو حالت ترسناکی پیدا کردن و با جدیت و صدای بلندی گفت
جیمین:بهش بگید...چاقو روی گردن پسرشه...اومدنش طول نکشه و الا این کوچولو از دست میره
و بعد از گفتن جمله ای که تو ذهنش از اول چیده بود خارج شد...
سوار ماشین شدن و به سمت کلبه های ساحل رفتن
جیمین:جووون عجب جایی
کلودی:واقعا خیلی خوشکله ها
جیمین:اره حال میده بریم آب بازی
کلودی:بچه با خودم اوردم...بیا بریم ببینم
رفتن وارد یکی از کلبه ها شدن....پسرک رو روی زمین انداختن و نشستن...با فکر اینکه هنوز هست تا بیان دنبالش...خیالشون را راحت کردن و اما محاصره شدن کلبه و شنیدن صدای تیرهایی که پایان نداشتن
این فکرو کلا از سرشون خارج کردن...از سرعت خبر رسانی و اومدنشون تعجب کرده بودن اما خوشحال ازینکه نقششون عملی شد بلند شدن و منتظر شدن تا بیان داخل
در کلبه شکست و فردی حدودا ۳۰ ساله وارد شد
اور کت مشکی...پیرهن سفید و شلوار سیاه...هیچ تفاوتی با یک گانگستر نداشت
لحظه ای چشمای کلودی از حالت واقعیشان گشادتر شدن
این؟جدا؟چطور همونه؟
برا کلودی تعجب آور بود که چطور میتونه همون باشه؟
همون فردی که توی بار پیشش نشسته بود!
کلودی:جدا تویی؟
_:هیچوقت کسی رو از رو ظاهرش قضاوت نکن...
کلودی:واهای چرا از اول کشش دادی خو میگفتی خودتی
_:روشتون سوسولی نبود؟
کلودی:نه
_:جدا؟ی تیر حرومتون کنم باز اینو میگید؟
کلودی:با کمال میل اون تیر رو قبول میکنم
_:انگار جملاتمون همینطور داره تکرار میشه
کلودی:نظرت چیه بیای بامون؟
_:من بیام باتون؟
کلودی:اره
_:تا جایی که یادمه حتی بهم نگاه هم نمیکردی
جیمین:الان هم نمیکنه...میای بامون همین!
_:دستور میدی پسرک
جیمین:اره دستور میدم...عملی هم میکنم
جیمین قدم برداشت سمتش...اون هم اروم اروم میرفت عقب...به خارج از کلبه رسیدن و جیمین قبل ازینکه شروع کنه همونطور که به مرد نگاه میکرد به کلودی گفت
۲.۷k
۰۴ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.