part1۵
#part1۵
#طاها
چشماش بسته شد و داشت میافتاد که سریع گرفتمش.
با داد فریال و صدا کردم که سریع از کافه اومد بیرون.
با دیدن رها تو بغل من با ترس گفت.
فریال: چیشده؟ چرا دماغش خون میاد؟
طاها: رفت تو دیوار بعد تا بهش گفتم دماغش خون میاد یهو بیهوش شد.
فریال: وای رها کلا خون میبینه اینجوری میشه.
طاها: فوبیا داره یعنی؟
فریال: آره البته رها به خیلی چیزا فوبیا داره.
آیدا: طاها؟
برگشتم سمت آیدا که با عصبانیت نگاهم میکرد.
آیدا: این دختر تو بغل تو چکار میکنه؟
با یادآوری اینکه رها تو بغل منه سریع رفتم سمت اتاقم و گذاشتمش رو مبل.
از داخل کمدم جعبه کمک های اولیه رو درآوردم و رفتم سمت رها...
ترانه: بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟
فریال: نه کلا هروقت بیهوش میشه طول میکشه تا بهوش بیاد.
نگاهم رو از رها گرفتم و دوختم به آیدا.
با اخم زل زده بود به من.
از جام بلند شدم و رفتم سمتش و آروم در گوشش گفتم.
طاها: چرا اخمات توهم؟
آیدا: برو اونور.
ریز خندیدم و بغلش کردم.
طاها: حسود.
آیدا: حسود؟ آره حسودم میدونی چرا؟ چون حتی یه بارم نشده منو اونجوری بغل کنی و انقدر هواست بهم باشه...از وقتی بیهوش شده چهار چشمی هواست به این دخترهاس.
طاها: خب بلاخره کارمند منه و اینجا کار میکنه مسئولیتش با منه.
آیدا پوزخندی زد و گفت.
آیدا: شما برای همه کارمنداتون اینجوری نگران میشین آقا بهمنی؟
طاها: آیدا بیخیال توروخدا.
آیدا: بیخیال؟ همیشه باید بیخیال بشم...کلا وقتی که من از چیزی شاکی میشم باید بیخیال بشم.
خواستم جوابشو بدم که ترانه گفت.
ترانه: طاها میشه بیای اینجا؟
برگشتم سمتش و نگاهش کردم که با چشم اشاره کرد برم پیشش.
آیدا: برو پیشش یهو میبینی از حسودی اونم غش کرد بغلش کن قشنگ بزارش رو مبل مواظبش باش.
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم سمت ترانه.
طاها: چیشده؟
ترانه: جلسه داشتیم!
طاها: بندازش برا فردا.
ترانه: چرا؟
طاها: نمیبینی دختره اینجا بیهوش افتاده؟
ترانه: اوکی چرا عصبی میشی؟
طاها: مگه اعصاب میزارید برا ادم شما؟
رفتم و نشستم رو صندلیم زل زدم به بیرون...
#رها
خمیازهای کشیدم و چشمامرو باز کردم.
با دیدن ساعت سریع از جام پریدم.
پس دیروز چیشد؟ من تو شرکت بودم کی اومدم خونه؟
سریع از اتاقم اومدم بیرون.
رها: آنا؟ آنا کجایی؟
آنا: آشپزخونهام.
رفتم آشپزخونه.
رها: دیروز چیشد؟
آنا گیج نگام کرد و گفت.
آنا: یعنی چی؟
رها: بابا من دیروز تو شرکت بودم چرا یادمنیست کی اومدم خونه؟
آنا: چون دیروز شما بینیت خون اومده شما بعدش غش کردی و بیهوش نیومدی.
رها: خوب پس کی منو اورد خونه؟
آنا: فریال و طاها.
رها: چی طاها؟
آنا: آره طاها...گرفته بود تورو بغلش اومد گذاشتت رو تختت بعدش یه چایی خورد رفت.
رها: گرفته بود تو بغلش؟ توهم بهش چیزی نگفتی؟
آنا: نه.
رها: مرسی واقعا:/
آنا: راستی یه چیز دیگه.
رها: چی؟ لابد بوسمم کرده؟
آنا: وا؟ دیگه توهمی نشو...عع طاها سلام.
طاها: سلام خاله.
با تعجب برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
چشماش بسته شد و داشت میافتاد که سریع گرفتمش.
با داد فریال و صدا کردم که سریع از کافه اومد بیرون.
با دیدن رها تو بغل من با ترس گفت.
فریال: چیشده؟ چرا دماغش خون میاد؟
طاها: رفت تو دیوار بعد تا بهش گفتم دماغش خون میاد یهو بیهوش شد.
فریال: وای رها کلا خون میبینه اینجوری میشه.
طاها: فوبیا داره یعنی؟
فریال: آره البته رها به خیلی چیزا فوبیا داره.
آیدا: طاها؟
برگشتم سمت آیدا که با عصبانیت نگاهم میکرد.
آیدا: این دختر تو بغل تو چکار میکنه؟
با یادآوری اینکه رها تو بغل منه سریع رفتم سمت اتاقم و گذاشتمش رو مبل.
از داخل کمدم جعبه کمک های اولیه رو درآوردم و رفتم سمت رها...
ترانه: بهتر نیست ببریمش بیمارستان؟
فریال: نه کلا هروقت بیهوش میشه طول میکشه تا بهوش بیاد.
نگاهم رو از رها گرفتم و دوختم به آیدا.
با اخم زل زده بود به من.
از جام بلند شدم و رفتم سمتش و آروم در گوشش گفتم.
طاها: چرا اخمات توهم؟
آیدا: برو اونور.
ریز خندیدم و بغلش کردم.
طاها: حسود.
آیدا: حسود؟ آره حسودم میدونی چرا؟ چون حتی یه بارم نشده منو اونجوری بغل کنی و انقدر هواست بهم باشه...از وقتی بیهوش شده چهار چشمی هواست به این دخترهاس.
طاها: خب بلاخره کارمند منه و اینجا کار میکنه مسئولیتش با منه.
آیدا پوزخندی زد و گفت.
آیدا: شما برای همه کارمنداتون اینجوری نگران میشین آقا بهمنی؟
طاها: آیدا بیخیال توروخدا.
آیدا: بیخیال؟ همیشه باید بیخیال بشم...کلا وقتی که من از چیزی شاکی میشم باید بیخیال بشم.
خواستم جوابشو بدم که ترانه گفت.
ترانه: طاها میشه بیای اینجا؟
برگشتم سمتش و نگاهش کردم که با چشم اشاره کرد برم پیشش.
آیدا: برو پیشش یهو میبینی از حسودی اونم غش کرد بغلش کن قشنگ بزارش رو مبل مواظبش باش.
چپ چپ نگاهش کردم و رفتم سمت ترانه.
طاها: چیشده؟
ترانه: جلسه داشتیم!
طاها: بندازش برا فردا.
ترانه: چرا؟
طاها: نمیبینی دختره اینجا بیهوش افتاده؟
ترانه: اوکی چرا عصبی میشی؟
طاها: مگه اعصاب میزارید برا ادم شما؟
رفتم و نشستم رو صندلیم زل زدم به بیرون...
#رها
خمیازهای کشیدم و چشمامرو باز کردم.
با دیدن ساعت سریع از جام پریدم.
پس دیروز چیشد؟ من تو شرکت بودم کی اومدم خونه؟
سریع از اتاقم اومدم بیرون.
رها: آنا؟ آنا کجایی؟
آنا: آشپزخونهام.
رفتم آشپزخونه.
رها: دیروز چیشد؟
آنا گیج نگام کرد و گفت.
آنا: یعنی چی؟
رها: بابا من دیروز تو شرکت بودم چرا یادمنیست کی اومدم خونه؟
آنا: چون دیروز شما بینیت خون اومده شما بعدش غش کردی و بیهوش نیومدی.
رها: خوب پس کی منو اورد خونه؟
آنا: فریال و طاها.
رها: چی طاها؟
آنا: آره طاها...گرفته بود تورو بغلش اومد گذاشتت رو تختت بعدش یه چایی خورد رفت.
رها: گرفته بود تو بغلش؟ توهم بهش چیزی نگفتی؟
آنا: نه.
رها: مرسی واقعا:/
آنا: راستی یه چیز دیگه.
رها: چی؟ لابد بوسمم کرده؟
آنا: وا؟ دیگه توهمی نشو...عع طاها سلام.
طاها: سلام خاله.
با تعجب برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم...
#عشق_پر_دردسر
۳۲.۷k
۱۸ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.