part1۴
#part1۴
#طاها
<دوماه بعد>
برگه تو دستم رو مچاله کردم و پرتش کردم سمت سطل زباله داخل اتاق، عصبی شروع کردم قدم زدن داخل اتاق.
یه پروژه دیگه رو هم از دست دادیم!
ترانه: طا...طاها؟
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم که خودش گفت
ترانه: بهتر نیست زودتر اون جاسوس رو پیدا کنیم؟ اینطوری تمام پروژه هارو از دست میدیم!
طاها: نمیدونم، الان هیچی نمیدونم فقط برید بیرون و تنهام بزارید.
شکیب، مبین و ترانه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدن.
نشستم روی صندلی و دستام رو گذاشتم زیر چونمو زل زدم به یه نقطه نامعلوم.
یعنی کار کی میتونه باشه؟ یعنی کی اطلاعات رو میدزده و میده به شرکت فرشاد؟
با تقهای که به در خورد نگاهم رو سوق دادم سمت در، با دیدن رها اشاره کردم بیاد داخل.
رها: مزاحم نشدم؟
طاها: نه...کاری داری؟
رها: راستش...راستش میخواستم راجب همین پروژه از دست رفته حرف بزنم...یعنی فکر کنم من بدونم جاسوس کیه.
طاها: کیه؟
رها: آیدا.
خنثی نگاهش کردم و گفتم.
طاها: برو بیرون.
رها: بزار توضیح بدم، میدونم بیشتر از چشمات بهش اعتماد داری ولی یه چیزی دیدم که حتمن اینو میگم.
طاها: بگو.
رها: راستش پریروز که اینجا اومده بود تو نبودی اون داخل اتاقت بود و داشت با لپتاب تو ور میرفت و من بهش شک کردم.
کلافه گفتم.
طاها: اونروز خودم لپتاپم رو بهش دادم، الانم برو بیرون.
با حرص نگاهمکرد و رفت بیرون.
#رها
ترانه: چه خوبه که هم من هم تو از اون دختر بدمون میاد!
فریال: ولی دختر بدی بنظر نمیاد.
رها: خیلیم بنظر میاد...دختره فقط به فکر لباساشه...اونروز یه قهوه ریخت رو لباسش مثل پلنگ زخم خورده داشت منو پاره میکرد، از همه بدتر اون دوست پسرش طاهاست...فکر کرده از رو آسمونا افتاده پایین خیلیم پرو تازه جدا از پرو بودنش خیلیم مغروره دلم میخواد خودم با دستام خفهاش کنم اه اه آدم که انقدر مغرور و از خود راضی نمیشه...من نمیفهمم حالا چون رییس یه شرکت تبلیغاتی معروفه و پولدار باید مغرور و از خودراضی باشه؟ ماشالا کشته مردهام زیاد داره همش میگن خوشگله خوشگله این کجاش خوشگله؟ شبیه میمونِ والا این دخترا از چیه این خوششون میاد؟
نگاهی به فریال و ترانه و نیاز مدام با چشماشون اشاره میکردن، عصبی گفتم.
رها: چه مرگتونه هی ایما و اشاره میکنید؟
فریال: خدا بیامرزدت.
آب دهنمو و قورت دادم و با تردید برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.
با طاها چشم تو چشم شدم.
طاها: از خود راضی؟ مغرور؟ شبیه میمون؟ همه اینا منظورت من بودم؟
رها: آره...نه یعنی نه منظورم چیز بود چیز...ام چیز دیگه چیز...
ملتمس به فریال و ترانه و نیاز زل زدم.
ترانه: ما داشتیم راجب دوست پسر جدید فریال حرف میزدیم.
طاها: دوست پسر جدید فریال؟
هممون سرامونو به معنی آره تکون دادیم که گفت.
طاها: فریال دوست پسرت شرکت تبلیغاتی داره؟ معروفم هست ظاهرا؟
محکم زدم تو پیشونیم.
رها: میشه تمومش کنی؟
طاها: پس قبول میکنی که همه اینارو با من بودی؟
رها: آره.
طاها: عجب...ترانه توهم ملحق شدی به گروه اینا؟
ترانه: من؟ نه نه من فقط اومده بودم قهوه بخورم.
طاها: اوکی...اکیپ و جمع کن میخوامجلسه بزارم.
ترانه: اوکی.
طاها نگاهی به من کرد و رفت.
رها: میمردین زودتر بگید پشت سرمه؟
نیاز: ما سه ساعت داریم بهت اشاره میکنیم ببند دهنتو تو همچنان ادامه میدی.
فریال: راست میگه.
خواستم جوابشو بدم که عطسهام گرفت.
فریال: عافیت باشه
رها: مرسی...شما باید وقتی دیدین...عطسه...وقتی دیدین من دهنمو نمیبندم...عطسه..باید یه کار....عطسه...
ترانه: چیشدی تو؟
رها: نمی..عطسه..دونم.
فریال: عااا من فهمیدم.
سریع سرمو بلند کردم و گفتم.
رها: لیندا؟
فریال: لیندا؟ نه بابا آیدا.
آیدا: سلاممم چطورید؟
سریع برگشتم سمتش.
من به اینم آلرژی دارم؟
رها: سل..عطسه...لام خوبی؟
بازم عطسه کردم.
آیدا: مریض شدی؟
فریال: نه نه این عادیه یوقتایی رها آلرژیش میگیره.
رها: عاره دیگه آلر...عطسه...آلرژیه.
آیدا: قرصی دارویی چیزی نداری بخوری؟
رها: نه...عطسه...عوف من میرم بیرون.
سریع از کافه اومدم بیرون.
دختره ایکبیری.
با دیدن طاها که داشت میومد سمتم سریع برگشتم برم که مستقیم رفتم دیوار.
آخخخخخ دماغم.
طاها: خوبی؟
رها: نههههه...آخ دماغممم.
طاها: چرا هواست نیست آخه؟
دستمو از رو بینیم برداشت و با تعجب گفت.
طاها: داره خون میاد.
با تعجب به دستم نگاه کردم که دیدم خونیه.
با دیدن خون حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت...
#عشق_پر_دردسر
#طاها
<دوماه بعد>
برگه تو دستم رو مچاله کردم و پرتش کردم سمت سطل زباله داخل اتاق، عصبی شروع کردم قدم زدن داخل اتاق.
یه پروژه دیگه رو هم از دست دادیم!
ترانه: طا...طاها؟
چیزی نگفتم و فقط نگاهش کردم که خودش گفت
ترانه: بهتر نیست زودتر اون جاسوس رو پیدا کنیم؟ اینطوری تمام پروژه هارو از دست میدیم!
طاها: نمیدونم، الان هیچی نمیدونم فقط برید بیرون و تنهام بزارید.
شکیب، مبین و ترانه بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شدن.
نشستم روی صندلی و دستام رو گذاشتم زیر چونمو زل زدم به یه نقطه نامعلوم.
یعنی کار کی میتونه باشه؟ یعنی کی اطلاعات رو میدزده و میده به شرکت فرشاد؟
با تقهای که به در خورد نگاهم رو سوق دادم سمت در، با دیدن رها اشاره کردم بیاد داخل.
رها: مزاحم نشدم؟
طاها: نه...کاری داری؟
رها: راستش...راستش میخواستم راجب همین پروژه از دست رفته حرف بزنم...یعنی فکر کنم من بدونم جاسوس کیه.
طاها: کیه؟
رها: آیدا.
خنثی نگاهش کردم و گفتم.
طاها: برو بیرون.
رها: بزار توضیح بدم، میدونم بیشتر از چشمات بهش اعتماد داری ولی یه چیزی دیدم که حتمن اینو میگم.
طاها: بگو.
رها: راستش پریروز که اینجا اومده بود تو نبودی اون داخل اتاقت بود و داشت با لپتاب تو ور میرفت و من بهش شک کردم.
کلافه گفتم.
طاها: اونروز خودم لپتاپم رو بهش دادم، الانم برو بیرون.
با حرص نگاهمکرد و رفت بیرون.
#رها
ترانه: چه خوبه که هم من هم تو از اون دختر بدمون میاد!
فریال: ولی دختر بدی بنظر نمیاد.
رها: خیلیم بنظر میاد...دختره فقط به فکر لباساشه...اونروز یه قهوه ریخت رو لباسش مثل پلنگ زخم خورده داشت منو پاره میکرد، از همه بدتر اون دوست پسرش طاهاست...فکر کرده از رو آسمونا افتاده پایین خیلیم پرو تازه جدا از پرو بودنش خیلیم مغروره دلم میخواد خودم با دستام خفهاش کنم اه اه آدم که انقدر مغرور و از خود راضی نمیشه...من نمیفهمم حالا چون رییس یه شرکت تبلیغاتی معروفه و پولدار باید مغرور و از خودراضی باشه؟ ماشالا کشته مردهام زیاد داره همش میگن خوشگله خوشگله این کجاش خوشگله؟ شبیه میمونِ والا این دخترا از چیه این خوششون میاد؟
نگاهی به فریال و ترانه و نیاز مدام با چشماشون اشاره میکردن، عصبی گفتم.
رها: چه مرگتونه هی ایما و اشاره میکنید؟
فریال: خدا بیامرزدت.
آب دهنمو و قورت دادم و با تردید برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم.
با طاها چشم تو چشم شدم.
طاها: از خود راضی؟ مغرور؟ شبیه میمون؟ همه اینا منظورت من بودم؟
رها: آره...نه یعنی نه منظورم چیز بود چیز...ام چیز دیگه چیز...
ملتمس به فریال و ترانه و نیاز زل زدم.
ترانه: ما داشتیم راجب دوست پسر جدید فریال حرف میزدیم.
طاها: دوست پسر جدید فریال؟
هممون سرامونو به معنی آره تکون دادیم که گفت.
طاها: فریال دوست پسرت شرکت تبلیغاتی داره؟ معروفم هست ظاهرا؟
محکم زدم تو پیشونیم.
رها: میشه تمومش کنی؟
طاها: پس قبول میکنی که همه اینارو با من بودی؟
رها: آره.
طاها: عجب...ترانه توهم ملحق شدی به گروه اینا؟
ترانه: من؟ نه نه من فقط اومده بودم قهوه بخورم.
طاها: اوکی...اکیپ و جمع کن میخوامجلسه بزارم.
ترانه: اوکی.
طاها نگاهی به من کرد و رفت.
رها: میمردین زودتر بگید پشت سرمه؟
نیاز: ما سه ساعت داریم بهت اشاره میکنیم ببند دهنتو تو همچنان ادامه میدی.
فریال: راست میگه.
خواستم جوابشو بدم که عطسهام گرفت.
فریال: عافیت باشه
رها: مرسی...شما باید وقتی دیدین...عطسه...وقتی دیدین من دهنمو نمیبندم...عطسه..باید یه کار....عطسه...
ترانه: چیشدی تو؟
رها: نمی..عطسه..دونم.
فریال: عااا من فهمیدم.
سریع سرمو بلند کردم و گفتم.
رها: لیندا؟
فریال: لیندا؟ نه بابا آیدا.
آیدا: سلاممم چطورید؟
سریع برگشتم سمتش.
من به اینم آلرژی دارم؟
رها: سل..عطسه...لام خوبی؟
بازم عطسه کردم.
آیدا: مریض شدی؟
فریال: نه نه این عادیه یوقتایی رها آلرژیش میگیره.
رها: عاره دیگه آلر...عطسه...آلرژیه.
آیدا: قرصی دارویی چیزی نداری بخوری؟
رها: نه...عطسه...عوف من میرم بیرون.
سریع از کافه اومدم بیرون.
دختره ایکبیری.
با دیدن طاها که داشت میومد سمتم سریع برگشتم برم که مستقیم رفتم دیوار.
آخخخخخ دماغم.
طاها: خوبی؟
رها: نههههه...آخ دماغممم.
طاها: چرا هواست نیست آخه؟
دستمو از رو بینیم برداشت و با تعجب گفت.
طاها: داره خون میاد.
با تعجب به دستم نگاه کردم که دیدم خونیه.
با دیدن خون حالم بد شد و چشمام سیاهی رفت...
#عشق_پر_دردسر
۴۲.۹k
۱۴ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.