عشق اجباری
پارت ۳۶
لباس رو پوشیدم و یه دختری اومد دنبالم پشت سرش راه افتادم . وقتی به پله ها رسیدیم گفت « رقص عربی بلدی؟؟»
مانلی « آره » دختره « خب ببین من سحرم اومدم کمکت کنم از طرف دانیال ایجا جاسوسی می کنم خیالت راحت فقط سعی کن بهترین نوع رقصت رو به نمایش بزاری» مانلی « باشه ، فقط می دانیال میاد ؟؟» سحر « معلوم نیست» این و گفت و رفت صدای آهنگ عربی اومد منم شروع کردم به رقصیدن . وقتی رقصم تموم شد ، چشمم به یه شیخ خورد به عربی یه چیزای به کیارش گفت که کیارش نیشش تا بنا گوش باز شد. ولی بعدش یه چیزی به شیخ گفت که اون اخم کرد و بلند شد و رفت .
« یک هفته بعد»
بعد از اون شب من کلا تو اتاق هستم .با سحر جور شدم و یجورایی حواسش خیلی به من هست .
#دانیال
یه هفتست که مانلی رو دزدین ازش خبری هم نیست . حتی از جاسوس هم خبری نیست خیلی نگرانم که بلایی سرش نیاورد باشن. تو این یه هفته ساناز با به غذا نزده و همش گریه می کنه ، ایلیا هم اعصابش داغونه به خاطر ساناز، دو روز بعد از دزدیده شدن مانلی به باباش و مانی خبر دادیم اونا هم اومدن اینجا . باباش که کلا بیخیال ولی مانی با تنفر به من نگاه می کنه.
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.