عشق اجباری
عشق اجباری
پارت ۳۷
# دانیال
بخدا اگه مانلی پیدا بشه همه چیز رو بهش میگم . تلفنم زنگ خورد به امید اینکه خبری از مانلی باشه برش داشتم . سحر « سلام قربان ، آدرس مخفی گاه کیارش………......………… » دانیال « تا نیم ساعت دیگه اونجام» سریع گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به پلیس.
# مانلی
واییییییی خدا مردم از بس نشستم تو اتاق. یهو در با شدت باز شد و اون شیخه که یک هفته پیش دیده بودمش اومد تو . از ترس به خودم می لرزیدم . وقتی نزدیکم شد، نتونستم خودم رو کنترل کنم ، سریعا تبدیل شدم به گرگینه و شروع کردم به خط و نشون کشیدن . تعجب کردم اصلا عین خیالش نبود همین جوری نزدیک می شد یهو پرید روم .
شروع کردم به دست و پا زدن اینقدر این کار رو کردم که دیگه جونی تو بدنم نموند و دوباره انسان شدم . بیحال شدم ولی بازم جیغ می کشیدم و دانیال رو صدا می کردم . یهو در باز شد. و چندتا مامور پلیس اومدن تو شیخ رو بردن همون لحظه دانیال اومد تو اتاق . تا به خودم اومدم تو بغل دانیال بودم . بعد از یک هفته بلاخره بغضم شکت و شروع کردم به گریه کردن . واقعا بغل دانیال آرامش خاصی داشت که باعث شد خوابم بگیره
#دانیال
وای خدا باورم نمیشه ، مانلی تو بغل منه ، خوشحال بودم که سالمه . داشت گریه می کرد که یهو ساکت شد . بهش نگاه کردم عین یه بچه گربه خوابیده بود . بغلش کردمو از اتاق خارج شدم. مانلی رو ، روی صندلی عقب ماشین گذاشتم .
وقتی به اعمارت رسیدیم بغلش کردم و جلوی اون همه آدم بردمش توی اتاق.
پارت ۳۷
# دانیال
بخدا اگه مانلی پیدا بشه همه چیز رو بهش میگم . تلفنم زنگ خورد به امید اینکه خبری از مانلی باشه برش داشتم . سحر « سلام قربان ، آدرس مخفی گاه کیارش………......………… » دانیال « تا نیم ساعت دیگه اونجام» سریع گوشی رو قطع کردم و زنگ زدم به پلیس.
# مانلی
واییییییی خدا مردم از بس نشستم تو اتاق. یهو در با شدت باز شد و اون شیخه که یک هفته پیش دیده بودمش اومد تو . از ترس به خودم می لرزیدم . وقتی نزدیکم شد، نتونستم خودم رو کنترل کنم ، سریعا تبدیل شدم به گرگینه و شروع کردم به خط و نشون کشیدن . تعجب کردم اصلا عین خیالش نبود همین جوری نزدیک می شد یهو پرید روم .
شروع کردم به دست و پا زدن اینقدر این کار رو کردم که دیگه جونی تو بدنم نموند و دوباره انسان شدم . بیحال شدم ولی بازم جیغ می کشیدم و دانیال رو صدا می کردم . یهو در باز شد. و چندتا مامور پلیس اومدن تو شیخ رو بردن همون لحظه دانیال اومد تو اتاق . تا به خودم اومدم تو بغل دانیال بودم . بعد از یک هفته بلاخره بغضم شکت و شروع کردم به گریه کردن . واقعا بغل دانیال آرامش خاصی داشت که باعث شد خوابم بگیره
#دانیال
وای خدا باورم نمیشه ، مانلی تو بغل منه ، خوشحال بودم که سالمه . داشت گریه می کرد که یهو ساکت شد . بهش نگاه کردم عین یه بچه گربه خوابیده بود . بغلش کردمو از اتاق خارج شدم. مانلی رو ، روی صندلی عقب ماشین گذاشتم .
وقتی به اعمارت رسیدیم بغلش کردم و جلوی اون همه آدم بردمش توی اتاق.
۲۲.۷k
۰۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.