عشق اجباری
عشق اجباری
پارت ۳۸
#مانلی
با صدای داد یه نفر بلند شدم و به طرف در دویدم. نگاه کردم دیدم مانی داره با دانیال دعوا می کنه.
مانی « نمی زارم دیگه مانلی یه روزم پیش تو بمونه» دانیال « یعنی چی، زنم باید پیش من باشه، بعدشم خودش انتخاب می کنه که اینجا باشه یا بر گرده» مانی « حتی اگه بخوادم که بمونه من نمی زارم » مانلی« بسههههههههه. عین دوتا بچه دارن باهم سر من دعوا می کنن . مانی کن خودم عقل و شعور دارم . خودم تصمیم می گیرم . من اینجا می مونم» این رو گفتم و رفتم به طرف حیاط. اصلا حوصله نداشتم یهو دست یه نفر نشست رو ی شونم دیدم سانیه. بغلش کردم . یهو صدای گریه سانی بلند شد . سانی « کجا بودی تو ؟ می دونی من بی تو میمیرم ، چرا پس رفتی ؟چرااااااااااا؟» مانلی « سانی، عشقم، عمرم، نفسم، آروم باش من دیگه بر گشتم خیالت راحت دیگه نمی رم» بعد از کلی هندی بازی و گریه زاری سانی دست از سر من برداشت. مانلی « وایی سانی هوس اسب سواری کردم بدجور» سانی « واییی منم »
مانلی « پاشو بریم به گودزیلا ها بگیم شاید اونا هم اومدن»
سانی « باش» رفتیم تو اعمارت دیدم که همه نشستن و دارن حرف میزنن. یهو بابای ایلیا و دانیال گفت « خب عروس های گلم من نوه می خوام» یعنی چشمام شده بود اندازه بشقاب. مانلی « شما صب کن یه ماه از عروسی بگذره بعداً پاشو بگو من نوه می خوام . » سانی « اینگار اومده بقالی سر کوچه میگه نوه می خوام» یعنی از حرص داشتم می ترکیدم . خدایااااااااااا منو بکش راحت شم . به پسرا یه نگاهی کردم دیدم که هر دوتا یه لبخند شیطونی روی لباشونه . واییی خدا امشب کارم ساختس. دم گوش سانی گفتم « سانی ، چیکار کنیم؟؟» سانی بخیال گفت « من که بچه دوست دارم »
مانلی« خاک تو سرت ، همون شبه اول عروسی کارت رو ساخت؟» سانی « آره»
پارت ۳۸
#مانلی
با صدای داد یه نفر بلند شدم و به طرف در دویدم. نگاه کردم دیدم مانی داره با دانیال دعوا می کنه.
مانی « نمی زارم دیگه مانلی یه روزم پیش تو بمونه» دانیال « یعنی چی، زنم باید پیش من باشه، بعدشم خودش انتخاب می کنه که اینجا باشه یا بر گرده» مانی « حتی اگه بخوادم که بمونه من نمی زارم » مانلی« بسههههههههه. عین دوتا بچه دارن باهم سر من دعوا می کنن . مانی کن خودم عقل و شعور دارم . خودم تصمیم می گیرم . من اینجا می مونم» این رو گفتم و رفتم به طرف حیاط. اصلا حوصله نداشتم یهو دست یه نفر نشست رو ی شونم دیدم سانیه. بغلش کردم . یهو صدای گریه سانی بلند شد . سانی « کجا بودی تو ؟ می دونی من بی تو میمیرم ، چرا پس رفتی ؟چرااااااااااا؟» مانلی « سانی، عشقم، عمرم، نفسم، آروم باش من دیگه بر گشتم خیالت راحت دیگه نمی رم» بعد از کلی هندی بازی و گریه زاری سانی دست از سر من برداشت. مانلی « وایی سانی هوس اسب سواری کردم بدجور» سانی « واییی منم »
مانلی « پاشو بریم به گودزیلا ها بگیم شاید اونا هم اومدن»
سانی « باش» رفتیم تو اعمارت دیدم که همه نشستن و دارن حرف میزنن. یهو بابای ایلیا و دانیال گفت « خب عروس های گلم من نوه می خوام» یعنی چشمام شده بود اندازه بشقاب. مانلی « شما صب کن یه ماه از عروسی بگذره بعداً پاشو بگو من نوه می خوام . » سانی « اینگار اومده بقالی سر کوچه میگه نوه می خوام» یعنی از حرص داشتم می ترکیدم . خدایااااااااااا منو بکش راحت شم . به پسرا یه نگاهی کردم دیدم که هر دوتا یه لبخند شیطونی روی لباشونه . واییی خدا امشب کارم ساختس. دم گوش سانی گفتم « سانی ، چیکار کنیم؟؟» سانی بخیال گفت « من که بچه دوست دارم »
مانلی« خاک تو سرت ، همون شبه اول عروسی کارت رو ساخت؟» سانی « آره»
۲۵.۰k
۰۷ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.