دلبر کوچولو
دلبر کوچولو
• #Part_14
_نمیدونم نرگس بخدا گیج شدم.
صدای خبیث نرگس که بلند شد نفسم کشیدن یادم رفت.
_خب مگه میخوان چکارش کنن، در ضمن الان دیگه دیانا بزرگ شده باید روی پای خودش بایسته، ارباب هم که گفته میتونی برای جبران کردن خسارتهایی که به محصولات زدی دخترت رو بفرستی تو عمارت کار کنه، دیگه مشکلت چیه؟
با جون و دل منتظر جواب بابا بودم و همهی وجودم گوش شده بود.
_زن، دیانا هنوز بچهاس!
با جواب بابا لبخندی رو لبم نشست و مطمئن شدم بابا نمیزاره من برم تو عمارت کار کنم.
بیخیال وارد شدم و با لبخند چای رو جلوشون گذاشتم.
نگاهم خورد به نرگس که کلافه داشت به بابا نگاه میکرد.
نیشخندی بهش زدم و رفتم تو اتاق.
آروم گوشه اتاق تو خودم جمع شدم و سرم رو گذاشتم رو پاهام، خسته شده بودم.
من با شونزده سال سن از زندگی خسته شده بودم، یهو به ذهنم خورد شاید اگه برم تو عمارت از دست نرگس و آزار و اذیتهاش راحت بشم.
ولی سریع به خودم و افکارم تشر زدم، نه دیانا بری اونجا هم باید بدتر از اینجا مثل سگ کار کنی.
ولی دیگه کسی بهم گیر نمیده!
نمیدونم گیج شده بودم به کل، پوفی کشیدم و بلند شدم.
بعد از پهن کردم جام سریع دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم که موفق هم شدم.
💜💜💜
صبح برای اولین بار با صدای بابا بیدار شدم.
_دیانا! دیانا! بلند شو باید بری.
با شنیدن جمله آخرش چشمام رو باز کردم و مثل جت نشستم.
شوکه نگاهش کردم!
_برم؟ کجا؟
حس کردم نگاهش رو ازم دزدید.
_ارباب خواسته چند وقتی بری تو عمارت کار کنی، گفته دوماه براش کار کنی اگه کارت خوب بود برای ادامه تحصیل تورو میفرسته شهر.
با چشمهایی که از شادی برق میزد بهش زل زدم.
_واقعا؟ راست میگی بابا؟
نفس عمیقی کشید و پشتش رو کرد بهم و گفت:
_اره زودتر وسایلت رو جمع کن تا ده دقیقه دیگه پایین باش.
بعد از اتاق خارج شد.
همیشه آرزوم این بود که برم شهر برای ادامه تحصیل و حالا که شرایطش پیش اومده بود، با ذوق بلند شدم و مشغول جمع کردن لباسهام شدم.
• #Part_14
_نمیدونم نرگس بخدا گیج شدم.
صدای خبیث نرگس که بلند شد نفسم کشیدن یادم رفت.
_خب مگه میخوان چکارش کنن، در ضمن الان دیگه دیانا بزرگ شده باید روی پای خودش بایسته، ارباب هم که گفته میتونی برای جبران کردن خسارتهایی که به محصولات زدی دخترت رو بفرستی تو عمارت کار کنه، دیگه مشکلت چیه؟
با جون و دل منتظر جواب بابا بودم و همهی وجودم گوش شده بود.
_زن، دیانا هنوز بچهاس!
با جواب بابا لبخندی رو لبم نشست و مطمئن شدم بابا نمیزاره من برم تو عمارت کار کنم.
بیخیال وارد شدم و با لبخند چای رو جلوشون گذاشتم.
نگاهم خورد به نرگس که کلافه داشت به بابا نگاه میکرد.
نیشخندی بهش زدم و رفتم تو اتاق.
آروم گوشه اتاق تو خودم جمع شدم و سرم رو گذاشتم رو پاهام، خسته شده بودم.
من با شونزده سال سن از زندگی خسته شده بودم، یهو به ذهنم خورد شاید اگه برم تو عمارت از دست نرگس و آزار و اذیتهاش راحت بشم.
ولی سریع به خودم و افکارم تشر زدم، نه دیانا بری اونجا هم باید بدتر از اینجا مثل سگ کار کنی.
ولی دیگه کسی بهم گیر نمیده!
نمیدونم گیج شده بودم به کل، پوفی کشیدم و بلند شدم.
بعد از پهن کردم جام سریع دراز کشیدم و سعی کردم بدون فکر کردن به چیزی بخوابم که موفق هم شدم.
💜💜💜
صبح برای اولین بار با صدای بابا بیدار شدم.
_دیانا! دیانا! بلند شو باید بری.
با شنیدن جمله آخرش چشمام رو باز کردم و مثل جت نشستم.
شوکه نگاهش کردم!
_برم؟ کجا؟
حس کردم نگاهش رو ازم دزدید.
_ارباب خواسته چند وقتی بری تو عمارت کار کنی، گفته دوماه براش کار کنی اگه کارت خوب بود برای ادامه تحصیل تورو میفرسته شهر.
با چشمهایی که از شادی برق میزد بهش زل زدم.
_واقعا؟ راست میگی بابا؟
نفس عمیقی کشید و پشتش رو کرد بهم و گفت:
_اره زودتر وسایلت رو جمع کن تا ده دقیقه دیگه پایین باش.
بعد از اتاق خارج شد.
همیشه آرزوم این بود که برم شهر برای ادامه تحصیل و حالا که شرایطش پیش اومده بود، با ذوق بلند شدم و مشغول جمع کردن لباسهام شدم.
۴.۱k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.