ولبر کوچولو
ولبر کوچولو
#PART_1۵
با خوشحالی ساک لباسام رو گرفتم دستم و اومدم برم بیرون که یه صدای تو گوشم زنگ خورد.
شوکه ایستادم سرجام، تازه یاد حرفهای نرگس و بابا افتاده بودم.
خدای من!
بابا چجوری راضی شد من رو بفرسته تو اون عمارت و همچنین دروغی بهم بگه؟
با ترس گوشه دیوار تو خودم جمع شدم.
حالا چجوری خودم نجات بدم؟
اونقدر ترسیده بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید.
چند دقیقهای همونجا خشک شده نشسته بودم که با شنیدن صدای پایی ترسیده سرم رو بلند کردم.
با دیدن بابا بغض کرده بهش خیره شدم.
_چکار میکنی دختر، یک ساعته معطل تو هستن!
با صدای لرزونی گفتم:
_بابا نزار من رو ببرن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چرا؟ مگه همیشه دوست نداشتی برای ادامه تحصیل بری شهر؟
بغ کرده نگاهش کردم و گفتم:
_بابا من میدونم!
بهت زده نگاهم کرد.
_چی رو میدونی بچه؟
اون لحظه به این فکر کردم چرا بابا حتی یک بار هم به من نگفت دخترم، عزیزم، خوشگلم؟
چرا من همیشه به رابطهی دوستهام با پدرهاشون حسادت کردم؟
چرا من همیشه از محبتهای پدرانه دریغ بودم؟
_من میدونم که شما در اضای خسارتی که به محصولات زدین میخواین من رو بفرستید عمارت اون ارباب!
بدون ذرهای پشیمونی و شرمندگی زل زد تو چشمهای اشکیم و گفت:
_بلندشو آماده شو، اینقدر هم زر زر نکن.
با گفتن این حرف بدون اینکه دیگه توجهای به حال زار من کنه از اتاق خارج شد.
با گریه ساکم رو برداشتم و بعد از نگاه کوتاهی از اتاق خارج شدم.
با چشمهای اشکی به گوشهگوشه خونه نگاه کردم، دلم برای این اتاق کوچیک که داخلش فقط غصه خوردم هم تنگ میشد.
بلاخره از خونه دل کندم و وارد حیاط شدم.
نگاهم افتاد به درخت و گلهای توی باغچه، چونم شروع کرد به لرزیدن.
یعنی نرگس بهشون میرسه؟
سری تکون دادم و از حیاط زدم بیرون.
💜💜💜
کیا مثل من منتظر ورود پر شکوه ارسلانن؟😉
#PART_1۵
با خوشحالی ساک لباسام رو گرفتم دستم و اومدم برم بیرون که یه صدای تو گوشم زنگ خورد.
شوکه ایستادم سرجام، تازه یاد حرفهای نرگس و بابا افتاده بودم.
خدای من!
بابا چجوری راضی شد من رو بفرسته تو اون عمارت و همچنین دروغی بهم بگه؟
با ترس گوشه دیوار تو خودم جمع شدم.
حالا چجوری خودم نجات بدم؟
اونقدر ترسیده بودم که هیچی به ذهنم نمیرسید.
چند دقیقهای همونجا خشک شده نشسته بودم که با شنیدن صدای پایی ترسیده سرم رو بلند کردم.
با دیدن بابا بغض کرده بهش خیره شدم.
_چکار میکنی دختر، یک ساعته معطل تو هستن!
با صدای لرزونی گفتم:
_بابا نزار من رو ببرن.
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_چرا؟ مگه همیشه دوست نداشتی برای ادامه تحصیل بری شهر؟
بغ کرده نگاهش کردم و گفتم:
_بابا من میدونم!
بهت زده نگاهم کرد.
_چی رو میدونی بچه؟
اون لحظه به این فکر کردم چرا بابا حتی یک بار هم به من نگفت دخترم، عزیزم، خوشگلم؟
چرا من همیشه به رابطهی دوستهام با پدرهاشون حسادت کردم؟
چرا من همیشه از محبتهای پدرانه دریغ بودم؟
_من میدونم که شما در اضای خسارتی که به محصولات زدین میخواین من رو بفرستید عمارت اون ارباب!
بدون ذرهای پشیمونی و شرمندگی زل زد تو چشمهای اشکیم و گفت:
_بلندشو آماده شو، اینقدر هم زر زر نکن.
با گفتن این حرف بدون اینکه دیگه توجهای به حال زار من کنه از اتاق خارج شد.
با گریه ساکم رو برداشتم و بعد از نگاه کوتاهی از اتاق خارج شدم.
با چشمهای اشکی به گوشهگوشه خونه نگاه کردم، دلم برای این اتاق کوچیک که داخلش فقط غصه خوردم هم تنگ میشد.
بلاخره از خونه دل کندم و وارد حیاط شدم.
نگاهم افتاد به درخت و گلهای توی باغچه، چونم شروع کرد به لرزیدن.
یعنی نرگس بهشون میرسه؟
سری تکون دادم و از حیاط زدم بیرون.
💜💜💜
کیا مثل من منتظر ورود پر شکوه ارسلانن؟😉
۳.۳k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.