فیک ددی روانی من
فیک ددی روانی من
پارت: ۵۰
تهیونگ: تو ... یادت نیس؟
ا.ت : چی رو یادم بیاد؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و هوفی کشید و دستش رو برد لای موهاش و چشماش رو بست ...
ا.ت: آقا... چیزی شده؟ من باید شما رو بشناسم ؟!
تهیونگ: نه ... ولش کن ... یکم استراحت کن
تهیونگ به زور لبخندی زد و از اتاق خارج شد و درو بست ..
نفس عمیقی کشید و باز دم کرد و آروم سرش رو به چپ و راست تکون داد و از اتاق دور شد ... تهیونگ نگاهی به ساعتش کرد و دید ساعت ۱۱:۴۷ دقیقه ی شبه تهیونگ داشت میرفت اتاقش که از کنار اتاق ا.ت گذشت نگاهی به اتاق میکنه که میبینه در بازه ... تهیونگ تصمیم میگیره یه نگاهی به اتاق ا.ت بندازه تهیونگ آروم پاش رو میزاره توی اتاق و قدمی به داخل میزاره و کنی جلو میره و اطراف رو نگاه میکنه که کلید برق رو میبینه و برق رو روشن میکنه و به گشتن ادامه میده که چیزی دست گیرش نمیشه و میخواد از اتاق خارج شه که یه دفتر روی میز میبینه و متوقف میشه و نگاهی به دفتر میندازه و بعد به چپ و راستش نگاه میکنه که مطمئن شه کسی نیست و آروم پشت میز میشینه و دفتر رو برمیداره روی صفحه اول نوشته شده بود ... دفتر خاطرات کیم ا.ت (خصوصی) لطفا بی اجازه نخونید !
تهیونگ میخنده و میگه : با اجازه ...
تهیونگ ورق میزنه و چند صفحه اول رو میخونه اما چیزی نمیفهمه ... تهیونگ یه خمیازه میکشه و خواب آلود میگه : برای امروز کافیه ... نگاهی به ساعتش میکنه و میفهمه ساعت ۱۲:۰۷ دقیقه اس ... تهیونگ از اتاق ا.ت خارج شد که یه نگاهی به دفتر کرد و تصمیم گرفت اونو برداره تهیونگ سریع دفتر رو برداشت و رفت سمت اتاقش ..
ویو تهیونگ:
خیلی به اتفاقای امروز فکر کردم ... خیلی رو مخم بود ... چرا دقیقا اونجا که میخواست یه چیزی بهم بگه افتاد؟ چرا دقیقا بعدش فراموشی گرفت؟ چرا انقدر فراموشی میگیره؟چرا گفت که این تنها چیزی که یادشه و کوک بدی در حقش نکرده؟ مگه کوک به ا.ت بدی هم کرده؟ دیگه کم کم خوابم برد ...
کوک : تهیونگ...تهیونگ..
تهیونگ: هوم؟
کوک : ساعت ۱ ظهره !
تهیونگ: آها باشه ... صبر کن... چیییی؟
تهیونگ سریع بلند میشه و میشینه که نگاهی به کوک میکنه هنوز غم و بی حالی توی چهره ی کوک بی داد میکرد که تهیونگ لبخندی میزنه و میگه : صبح بخیر ...
کوک : ظهر بخیر ...
تهیونگ میخنده و کوک بدون هیچ واکنشی نگاهش میکنه و میگه : خب برم دیگه ...
تهیونگ: ...
کوک : فعلا ..
تهیونگ سری تکون میده که کوک میره ... تهیونگ میره سمت سالن غذا خوری تا از خدمه بخواد یه چیزی واسش درست کنن که صدای گریه و جیغ و داد میشنوه ... میره سمت صدا که ا.ت رو توی اتاقش روی زمین میبینه ..
تهیونگ: حالت خوبه؟
ا.ت برمیگرده سمت تهیونگ و به سختی لب میزنه : تهیونگ... کمکم کن ...
تهیونگ: ا.ت؟ یادته؟
ا.ت : آره چون منم ... نه اون .. کمکم کن تهیونگ....
پارت: ۵۰
تهیونگ: تو ... یادت نیس؟
ا.ت : چی رو یادم بیاد؟
تهیونگ نفس عمیقی کشید و هوفی کشید و دستش رو برد لای موهاش و چشماش رو بست ...
ا.ت: آقا... چیزی شده؟ من باید شما رو بشناسم ؟!
تهیونگ: نه ... ولش کن ... یکم استراحت کن
تهیونگ به زور لبخندی زد و از اتاق خارج شد و درو بست ..
نفس عمیقی کشید و باز دم کرد و آروم سرش رو به چپ و راست تکون داد و از اتاق دور شد ... تهیونگ نگاهی به ساعتش کرد و دید ساعت ۱۱:۴۷ دقیقه ی شبه تهیونگ داشت میرفت اتاقش که از کنار اتاق ا.ت گذشت نگاهی به اتاق میکنه که میبینه در بازه ... تهیونگ تصمیم میگیره یه نگاهی به اتاق ا.ت بندازه تهیونگ آروم پاش رو میزاره توی اتاق و قدمی به داخل میزاره و کنی جلو میره و اطراف رو نگاه میکنه که کلید برق رو میبینه و برق رو روشن میکنه و به گشتن ادامه میده که چیزی دست گیرش نمیشه و میخواد از اتاق خارج شه که یه دفتر روی میز میبینه و متوقف میشه و نگاهی به دفتر میندازه و بعد به چپ و راستش نگاه میکنه که مطمئن شه کسی نیست و آروم پشت میز میشینه و دفتر رو برمیداره روی صفحه اول نوشته شده بود ... دفتر خاطرات کیم ا.ت (خصوصی) لطفا بی اجازه نخونید !
تهیونگ میخنده و میگه : با اجازه ...
تهیونگ ورق میزنه و چند صفحه اول رو میخونه اما چیزی نمیفهمه ... تهیونگ یه خمیازه میکشه و خواب آلود میگه : برای امروز کافیه ... نگاهی به ساعتش میکنه و میفهمه ساعت ۱۲:۰۷ دقیقه اس ... تهیونگ از اتاق ا.ت خارج شد که یه نگاهی به دفتر کرد و تصمیم گرفت اونو برداره تهیونگ سریع دفتر رو برداشت و رفت سمت اتاقش ..
ویو تهیونگ:
خیلی به اتفاقای امروز فکر کردم ... خیلی رو مخم بود ... چرا دقیقا اونجا که میخواست یه چیزی بهم بگه افتاد؟ چرا دقیقا بعدش فراموشی گرفت؟ چرا انقدر فراموشی میگیره؟چرا گفت که این تنها چیزی که یادشه و کوک بدی در حقش نکرده؟ مگه کوک به ا.ت بدی هم کرده؟ دیگه کم کم خوابم برد ...
کوک : تهیونگ...تهیونگ..
تهیونگ: هوم؟
کوک : ساعت ۱ ظهره !
تهیونگ: آها باشه ... صبر کن... چیییی؟
تهیونگ سریع بلند میشه و میشینه که نگاهی به کوک میکنه هنوز غم و بی حالی توی چهره ی کوک بی داد میکرد که تهیونگ لبخندی میزنه و میگه : صبح بخیر ...
کوک : ظهر بخیر ...
تهیونگ میخنده و کوک بدون هیچ واکنشی نگاهش میکنه و میگه : خب برم دیگه ...
تهیونگ: ...
کوک : فعلا ..
تهیونگ سری تکون میده که کوک میره ... تهیونگ میره سمت سالن غذا خوری تا از خدمه بخواد یه چیزی واسش درست کنن که صدای گریه و جیغ و داد میشنوه ... میره سمت صدا که ا.ت رو توی اتاقش روی زمین میبینه ..
تهیونگ: حالت خوبه؟
ا.ت برمیگرده سمت تهیونگ و به سختی لب میزنه : تهیونگ... کمکم کن ...
تهیونگ: ا.ت؟ یادته؟
ا.ت : آره چون منم ... نه اون .. کمکم کن تهیونگ....
۱۶.۸k
۰۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.