خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت302
#جلد_دوم





اهورای بیچاره متعجب به دستش که روی شکمم بود نگاه کرد و گفت

_ نه !چیزی شده تو حالت خوبه؟

نمیخواستم نگرانش کنم پس سراغ اصل مطلب رفتم و گفتم
من حامله ام ۵ ماه حامله ان بچمون پسره

حرفمو که زدم سرمو بالا آوردم و به صورت اهورا خیره شدم با چشمای گرد شده متحیر نگاهم می کرد لبمو با زبونم تر کردم و دستمو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم
حالت خوبه؟
دستش کمی روی شکمم جابجا شده گفت
_ داری شوخی می کنی مگه نه؟

لبخندی زدم و گفتم شوخی نمی کنم به خاطر همین بچه برگشتم برگشتم تا مطمئن بشم که بهم خیانت نکردی از عشقت مطمئن بشم و بعد این خبر رو بهت بدم
توی اوج ناامیدی اهورا وقتی دکتر این خبر رو بهم داد وقتی گفت حاملم فهمیدم که من نباید از تو دور بشم فهمیدم زندگی من و تو تا ابد به هم وصله من برگشتم کنار هم بچه هامونو بزرگ کنیم

پلک روی هم گذاشت چشماشو بست نفس عمیقی کشید و گفت

_ تو پنج ماهه حامله ای و من الان باید بفهمم؟

خودمو بهش نزدیک کردم صورتشو با دستام قاب گرفتم و گفتم
خواهش می کنم خواهش می کنم منطقی باش فکر میکردم بهم خیانت کردی فکر می کردم با کیمیا الان زندگی خوبی داری
من برگشتم برگشتم تا مطمئن بشم هنوز توی زندگیت توی قلبت جایی دارم اینو بهت بگم در ضمن من از کیمیا میترسیدم خیلی میترسیدم...



🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت303#جلد_دوم اشک ازچشمام روی صورتم افتاد ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت304#جلد_دوم نمی تونستم بمونم اما جلودار ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت301#جلد_دوم _ شبه خاصیه! تولدت که نیست ت...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت300#جلد_دوم یک ماهی از برگشتنم میگذشت به...

بهم گفت, عشق ' مثل بازی می مونه. تو هر بازی یکی می بره یکی م...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭³ دسستم رو گذاشتم روی دستش که مث چی...

کیوت ولی خشن پارت ۶کوک توی ذهنش : وقتی داشتم میومدم بیرون هم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط