🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت300
#جلد_دوم
یک ماهی از برگشتنم میگذشت به لطف اهورا با پدر و مادرش روبرو نشده بودم به خونه خودم برگشته بودم و خبری از کیمیا نبود
اهورا تمام سعیش رو می کرد که کنار من حتی اسمش و نیاره
امروز تصمیم گرفته بودم خبر حاملگیمو و بهش بدم
دیگه نمی تونستم بیشتر از این پنهانش کنم شکمم روزبه روز داشت بالاتر می اومد نمیشد دیگه چاق شدن و رسیدن اهورا بهم و بهانه کنم باید بهش می گفتم اما بیاندازه نگران بودم
نگران اینکه اهورا دلخور بشه ناراحت بشه از پنهانکاریم
اما من حق داشتم حق داشتم که اینکارو بکنم میخواستم مطمئن بشم و بعد همه چیز به اهورا بگم
کیمیا توی خونه ی خودش میموند با بچه ما توی شکمش بیاندازه نگران بچه بودم میترسیدم کاری کنه می ترسیدم آسیبی به بچمون بزنه
اما اهورامیگفت همه حواسش به همه چیز هست میگفت شاهین کنار کیمیا موندگار شده و حواسش هست که اتفاقی برای بچه نیفته
به این چیزا امیدوار بودم و خوشحال ...
خوشحال از زندگیم که دوباره به دستش آورده بودم
خوشحال ازخوشبختی که داشتم دوباره تجربه اش میکردم
خوشحال بودم از داشتن مردی مثل اهورا
مونس و به پیش راحیل فرستاده بودم امشب میخواستم تنهایی با اهورا حرف بزنم تا اگه دلخوری و ناراحتی پیش اومد اینجا نباشه
وقتی اهورا موقع شام به خونه اومد خسته بود خستگی از صورتش میبارید اما با دیدن من به سمتم اومد و منو بوسید سراغ مونسو گرفت که گفتم پیش راحیل مونده
خنده ای کرد و گفت
_پسامشب خودتو آماده کردی برای شوهرت اما باید بهت بگم امشب خیلی خستم..
آهسته روی سینش زدم و گفتم پس اینطوریه که خسته ای باشه !
خسته باش هر وقت هم که تو دلت خواست اون موقع من خسته میشم
منو محکم بغل کرد و دور خونه چرخوند و گفت
_من نوکر خودتم خانوم این حرفا چیه که میزنی شما فقط امرکن میدونی که من همیشه آماده ام برا این جور کارا
با خنده از بغلش بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم
زود باش برو لباستو عوض کن بیا برای شام امشب یه شب خیلی خاصه برای ما بدون اینکه بخواد لباسشو عوض کنه پشت سرم راه افتاد گفت
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت300
#جلد_دوم
یک ماهی از برگشتنم میگذشت به لطف اهورا با پدر و مادرش روبرو نشده بودم به خونه خودم برگشته بودم و خبری از کیمیا نبود
اهورا تمام سعیش رو می کرد که کنار من حتی اسمش و نیاره
امروز تصمیم گرفته بودم خبر حاملگیمو و بهش بدم
دیگه نمی تونستم بیشتر از این پنهانش کنم شکمم روزبه روز داشت بالاتر می اومد نمیشد دیگه چاق شدن و رسیدن اهورا بهم و بهانه کنم باید بهش می گفتم اما بیاندازه نگران بودم
نگران اینکه اهورا دلخور بشه ناراحت بشه از پنهانکاریم
اما من حق داشتم حق داشتم که اینکارو بکنم میخواستم مطمئن بشم و بعد همه چیز به اهورا بگم
کیمیا توی خونه ی خودش میموند با بچه ما توی شکمش بیاندازه نگران بچه بودم میترسیدم کاری کنه می ترسیدم آسیبی به بچمون بزنه
اما اهورامیگفت همه حواسش به همه چیز هست میگفت شاهین کنار کیمیا موندگار شده و حواسش هست که اتفاقی برای بچه نیفته
به این چیزا امیدوار بودم و خوشحال ...
خوشحال از زندگیم که دوباره به دستش آورده بودم
خوشحال ازخوشبختی که داشتم دوباره تجربه اش میکردم
خوشحال بودم از داشتن مردی مثل اهورا
مونس و به پیش راحیل فرستاده بودم امشب میخواستم تنهایی با اهورا حرف بزنم تا اگه دلخوری و ناراحتی پیش اومد اینجا نباشه
وقتی اهورا موقع شام به خونه اومد خسته بود خستگی از صورتش میبارید اما با دیدن من به سمتم اومد و منو بوسید سراغ مونسو گرفت که گفتم پیش راحیل مونده
خنده ای کرد و گفت
_پسامشب خودتو آماده کردی برای شوهرت اما باید بهت بگم امشب خیلی خستم..
آهسته روی سینش زدم و گفتم پس اینطوریه که خسته ای باشه !
خسته باش هر وقت هم که تو دلت خواست اون موقع من خسته میشم
منو محکم بغل کرد و دور خونه چرخوند و گفت
_من نوکر خودتم خانوم این حرفا چیه که میزنی شما فقط امرکن میدونی که من همیشه آماده ام برا این جور کارا
با خنده از بغلش بیرون اومدم و به سمت آشپزخونه رفتم و گفتم
زود باش برو لباستو عوض کن بیا برای شام امشب یه شب خیلی خاصه برای ما بدون اینکه بخواد لباسشو عوض کنه پشت سرم راه افتاد گفت
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۶.۳k
۲۸ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.