خانزاده

🍁🍁🍁🍁

#خان_زاده
#پارت301
#جلد_دوم





_ شبه خاصیه!
تولدت که نیست تولد من هم نیست سالگرد ازدواجمونم نیست تولد مونسم نیست چه روز خاصیه؟

به کنجکاویش خندیدم به سمت بیرون آشپزخونه هلش دادم و گفتم

برو لباستو عوض کن برگرد بعد شام همه چیز و بهت میگم از اونجا دور شد خودم به قدری استرس داشتم که حتی احساس می کردم گاهی اوقات قلبم داره از کار میوفته بی‌اندازه نگران بودم دستم رو روی شکمم گذاشتم و آهسته زمزمه کردم

امشب به بابایی میگیم که تو اومدی توی زندگیمون که تو هستی بهت قول میدم معذرت می خوام که از بابات پنهانت کردم

وقتی اهورا برگشت وقتی شام خوردیم تمام طول شامو از من پرسید چی میخوای بگی نمیخوای بگی شبه خاصیه چه اتفاقی افتاده
این همه کنجکاویش منو مضطرب می‌کرد بالاخره وقتی بعد از شام توی پذیرایی نشستیم کنارش روی مبل نشستم دستشو توی دستم گرفتم و گفتم

می خوام یه چیزی بهت بگم اما باید بهم قول بدی غیرمنطقی رفتار نکنی خواهش می کنم از من دلگیر نشو من اینقدر عذاب کشیده بودم که باید از یه چیزایی مطمئن میشدم و بعد بهت می گفتم

اونم نگران شد دستمو بوسید و گفت

_من از تو ناراحت نمیشم میدونم هیچ کاری و بی دلیل انجام نمیدی حالا بهم بگو چه اتفاقی افتاده نگاهمو ازش دزدیدم دستش آهسته روی شکمم گذاشتم و گفتم

اینجا چیزی احساس می کنی ؟





🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت302#جلد_دوم اهورای بیچاره متعجب به دستش ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت303#جلد_دوم اشک ازچشمام روی صورتم افتاد ...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت300#جلد_دوم یک ماهی از برگشتنم میگذشت به...

🍁🍁🍁🍁#خان_زاده #پارت299#جلد_دوم هنوزم کفشهای پاشنه بلند می پ...

𝗜𝗺𝗽𝗼𝘀𝘀𝗶𝗯𝗹𝗲 𝗳𝗮𝘁𝗲Season: 𝟮 Part:𝟭𝟴آروم چشمامو باز کردم نمیدونس...

𝐌𝐲 𝐛𝐫𝐨𝐭𝐡𝐞𝐫'𝐬 𝐟𝐫𝐢𝐞𝐧𝐝_𝐏𝐚𝐫𝐭⁴ می خوام وقتی رفتیم خونه ازش تشکر ک...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط