𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt¹⁵"
𝑫𝒊𝒍𝒆𝒎𝒎𝒂 𝒍𝒐𝒗𝒆 "Pt¹⁵"
دیگه حرفی نزدم... فقط قلبم بود که حرف میزد! از هیجانی که داشتم!
نمیدونم چرا و دقیقا به چه دلیل این مرد به دلم نشست... ولی وقتی به خودم اومدم با یک برخورد کوچیک بهش دل داده بودم.
بعد از حدود بیست دقیقه ماشین روبه روی رستوران مجللی توقف کرد...
از شیشه بیرون رو نگاه کردم، چی؟! چرا چراقای رستوران روشن نیست؟!
راننده: رسیدیم خانم
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم...
توجه ام به کلی مرد هیکلی با کت و شلوار های مشکی جلب شد.
نفسم رو حبس کردم و حرفای اوما تو مغزم اکو شد! نکنه بخوان بهم آسیب بزنن؟!
بهتر نیست برگردم؟!
اصن از کجا مطمعن باشم که راننده آدرس درستی من رو آورده؟!
گلوم خشک شده بود... یکی از آقایون که اسلحه به کم...ر بود سمتم اومد که حقیقتا یکم ترسيدم.
مرده: سلام خانم... بفرمائید!
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و محترمانه و با جسارت پرسیدم:
آرا:_ اینجا بسته است؟!
مرده: ن..نه وایستید چراقا رو کامل براتون روشن کنم... داخل شمع...
با اسم شمع نیشم باز شد و ترس رو فراموش کردم...
آرا:_ نمیخواد!
و با قدم های محکم و دقیق رفتم سما درب رستوران... مابقی مرد ها اینقدر بی حرکت بودن که گویا مجسمه ان.
اما منه احمق چرا دارم وارد جایی که بوی خطر میده میشم؟! نمیدونم!
وارد که شدم توجه ام به چند شمع که روی زمین مرتب چیده شده بود جمع شد...
شمع هارو دنبال کردم...
دیگه حرفی نزدم... فقط قلبم بود که حرف میزد! از هیجانی که داشتم!
نمیدونم چرا و دقیقا به چه دلیل این مرد به دلم نشست... ولی وقتی به خودم اومدم با یک برخورد کوچیک بهش دل داده بودم.
بعد از حدود بیست دقیقه ماشین روبه روی رستوران مجللی توقف کرد...
از شیشه بیرون رو نگاه کردم، چی؟! چرا چراقای رستوران روشن نیست؟!
راننده: رسیدیم خانم
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم...
توجه ام به کلی مرد هیکلی با کت و شلوار های مشکی جلب شد.
نفسم رو حبس کردم و حرفای اوما تو مغزم اکو شد! نکنه بخوان بهم آسیب بزنن؟!
بهتر نیست برگردم؟!
اصن از کجا مطمعن باشم که راننده آدرس درستی من رو آورده؟!
گلوم خشک شده بود... یکی از آقایون که اسلحه به کم...ر بود سمتم اومد که حقیقتا یکم ترسيدم.
مرده: سلام خانم... بفرمائید!
سعی کردم آرامش خودم رو حفظ کنم و محترمانه و با جسارت پرسیدم:
آرا:_ اینجا بسته است؟!
مرده: ن..نه وایستید چراقا رو کامل براتون روشن کنم... داخل شمع...
با اسم شمع نیشم باز شد و ترس رو فراموش کردم...
آرا:_ نمیخواد!
و با قدم های محکم و دقیق رفتم سما درب رستوران... مابقی مرد ها اینقدر بی حرکت بودن که گویا مجسمه ان.
اما منه احمق چرا دارم وارد جایی که بوی خطر میده میشم؟! نمیدونم!
وارد که شدم توجه ام به چند شمع که روی زمین مرتب چیده شده بود جمع شد...
شمع هارو دنبال کردم...
۳.۰k
۲۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.