گلدان کوچکی برایم خرید

گلدان کوچکی برایم خرید.
نمیدانم چرا،اما خیلی گشت تا آن چیزی ک توی ذهنش بود را پیدا کند.ومن بیخبر از اینکه حتی دنبال چه چیزی میگردیم دنبالش راه میرفتم.
گلدان سفید و کوچک را با آن گل مینیاتوری زیبا اما کمی تُنُکْ به دستم دادو خیلی جدی تاکید کرد که هرروز رویش آب بپاشم و دو روز در هفته با آن آب بدهم...
مرا به خانه رساند و رفت..
گلدان را روی میزشیشه ای وسط سالن گذاشتم
همه دوستش داشتند و توجهشان جلب میشد.
اما...
بعد از ده روز برگهایش شروع به ریختن کرد...
داشتم دیوانه میشدم! آخر هدیه ی اوبود!
بردمش داخل اتاق خودم،پشت پنجره گذاشتم ویادم میآید کلی التماسش کردم که خوب شود!
بعد از سه چهارروز رسیدگی مداوم ریزش برگهایش قطع شد و سبز شد...
آن روز خیلی خوشحال شدم
اما فهمیدم همه ی چیز های کوچک و بزرگ بین من و او
بایدتنهادر اتاق من و برای خودم بماند!
تا مبادا خراب شود...خشک شود از بین برود...

#الهه_ابراهیمی


#دلنوشته_های_کوچه_پشتی
https://telegram.me/joinchat/BYIBETypQYYlvvnrZeAdZA
دیدگاه ها (۳۴)

یادت هست؟همیشه میگفتیاخر یک روز یک عالمه از این"خرمایی هایِ ...

از تاریخِ عکس هامان بیرون بیاپای آغوشِ من در میا‌‌ن استشعری ...

دستِ من نیستاین خـطوط گیج کهزیباییِ تنت را سیاه قلم کشیده‌ان...

و تنها که شدی ...بارت را میریزی در یک کوله سبز،تمام هر چه که...

#Gentlemans_husband#Season_two#part_208و بازهم همون حس لعـ ن...

# رز _ سیاه PART _ 44 تارا: صب از خواب بیدار شدم حس خستگی و ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط