سلطنت بی رحم
پارت ۵۳
فلاویا و کاترینا با نیشخند نگاهش میکردن
همه مهمان ها شروع به پچ پچ کردن شدن
آنائل
« نمیدانم وقتی رفتم پایین چرا یه عده میخندیدند یه عده هم با تعجب نگاهش میکردن اما بدتر از همه شاهزاده با عصبانیت و چشم های قرمز که از عصبانیت زیاد بود داشت نگاهم میکرد یعنی چرا »
آنائل از پله ها رفت پایین و کناره شاهزاده ایستاد
شاهزاده جونکوک با عصبانیت روبه آنائل کرد
جونکوک : این چیه که پوشیدی
آنائل : همون لباس های که گفتی بپوشم
جونکوک : برو اتاق
آنائل : چرا باید برم
شاهزاده این دفعه بیشتر عصبانی شد و مچ دسته آنائل را سفت گرفت و به پادشاه تعظیمی کرد و سمته پله ها رفتن با عصبانیت پله ها را طی کردن
پادشاه به همه اعلام کرد که مهمانی تمام شده است و میتوانند بروند
همه اهالی قصر به سمته اتاق شاهزاده و آنائل وارده اتاق شدن شاهزاده با عصبانیت دست آنائل را ول کرد
درحالی که فلاویا آدریانو دانیلا کاترینا داخل اتاق بود شاهزاده با صدای بلند سر آنائل داد زد
جونکوک : مگه دیونه شدی چرا همچین لباسی پوشیدی ها الان همه جا درمورد ما حرف میزنند آبروی ما را بردی این رسوائی را چجوری جمع کنیم
آنائل : اما خودتان گفتید این لباس را
با سیلی که شاهزاده جونکوک به آنائل زد آنائل افتاد رویه زمین با سیلی که شاهزاده به آنائل زد قلب آنائل به هزاران تیکه تبدیل شد
صدای دل شکسته
نوای سکوتی ست که اگر
تلنگری بر آن وارد شود
تبدیل به انفجار می شود
انفجاری از زخم های خونین
آدریانو سریع به سمته جونکوک آمد و برای اولین دفعه آن چهره مهربان آدریانو تبدیل به عصبانی ترین چهره شده بود
آدریانو : چرا همچین کاری کردی
جونکوک : به تو مربوط نیست همین حالا از اتاق بروید بیرون
فلاویا دسته آدریانو را گرفت و همراه کاترینا و دانیلا از اتاق خارج شدن
آدریانو از فلاویا دور شد و با عصبانیت بهش گفت
آدریانو : اگه این کاره تو باشه اون وقت دیگه با من طرفی
آدریانو با عصبانیت از آنجا رفت
آنائل که همانطوری رویه زمین که افتاده بود چشمایش پر از اشک شدن و با دادی که شاهزاده زد اشک هایش از گوشه چشم هایش میچکیدن
ای اشک ، گرم و آرام ببار بر گونه بیمار من ، ای غم ، تو هم لذت ببر از این همه آزار من
شاهزاده با لحن خشنش و صدای بلند داد زد
جونکوک : مگر تو نمیدانی که اهالی قصر از اینجور لباس های نمی پوشند مگر نمیدانی این لباس های دوشیزه ها حر*مسرا هستن تو مثلاً شاه دوخت بودی
آنائل با این حرف های شاهزاده عصبانی شد و از رویه زمین بلند شد .......
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.