این پارت شامل از صحنههایی هست که ممکنه برای همه خوشایند
[این پارت شامل از صحنههایی هست که ممکنه برای همه خوشایند نباشه. پس اگه میخوای گزارش کنی
نخون]
کنجکاوی"p⁹"
"براتون قهوه آوردم":Eliza
"بزارش رو میز":kook
"چشم":Eliza
رفت و قهوه را روی میز گذاشت. سرش را پایین انداخت و گفت:
"چیز دیگهای نیاز ندارید؟":Eliza
"نه... فقط":kook
چشمش را از برگهها برداشت و به چشمان الیزا نگاه کرد. دستش را پشت کمر الیزا گذاشت و روی پای خودش نشاند. موهای الیزا را از روی صورتش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد. سرش را داخل گردن الیزا فرو برد و زمزمه کرد:
"امشب.. همینجا... میخوام ببینمت":kook
بدنش لرزید. خون در رگهایش خشک شد.
جونگکوک به چشمان الیزا نگاه کرد. دستش را از روی کمر الیزا برداشت و با همان حالت سرد همیشگیاش گفت:
"حالا میتونی بری":kook
با ترس بلند شد. تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. به سمت اتاق خودش رفت. در را باز کرد و وارد شد. نفس نفس میزد. از ترس، اضطراب، تنش های درونی، و شایدم... حسی که نمیدانست نامش چیست؟...
......
در فکر بود... از لحظه خارج شدن جونگکوک یا شایدهم از لحظهای که جونگکوک گفت:
"امشب... همینجا.. میخوام ببینمت":kook
آشته بود... افکارش، احساساتش. فقط سعی در جمع و جور کردن خودش داشت که در باز شد. با ترس و اضطراب سرش را بالا آورد و آن چیزی که نمیخواست را دید.
"الیزا":kook
"ب..بله؟":Eliza
"بیا بالا":kook
"چاقو را روی میز گذاشت و پشت سر جونگکوک راه رفت تا به اتاقش رسید. بعد از پسر وارد اتاق شد و به گفته پسر روی تخت نشست.
*کامنت*
نخون]
کنجکاوی"p⁹"
"براتون قهوه آوردم":Eliza
"بزارش رو میز":kook
"چشم":Eliza
رفت و قهوه را روی میز گذاشت. سرش را پایین انداخت و گفت:
"چیز دیگهای نیاز ندارید؟":Eliza
"نه... فقط":kook
چشمش را از برگهها برداشت و به چشمان الیزا نگاه کرد. دستش را پشت کمر الیزا گذاشت و روی پای خودش نشاند. موهای الیزا را از روی صورتش کنار زد و به پشت گوشش هدایت کرد. سرش را داخل گردن الیزا فرو برد و زمزمه کرد:
"امشب.. همینجا... میخوام ببینمت":kook
بدنش لرزید. خون در رگهایش خشک شد.
جونگکوک به چشمان الیزا نگاه کرد. دستش را از روی کمر الیزا برداشت و با همان حالت سرد همیشگیاش گفت:
"حالا میتونی بری":kook
با ترس بلند شد. تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق خارج شد. به سمت اتاق خودش رفت. در را باز کرد و وارد شد. نفس نفس میزد. از ترس، اضطراب، تنش های درونی، و شایدم... حسی که نمیدانست نامش چیست؟...
......
در فکر بود... از لحظه خارج شدن جونگکوک یا شایدهم از لحظهای که جونگکوک گفت:
"امشب... همینجا.. میخوام ببینمت":kook
آشته بود... افکارش، احساساتش. فقط سعی در جمع و جور کردن خودش داشت که در باز شد. با ترس و اضطراب سرش را بالا آورد و آن چیزی که نمیخواست را دید.
"الیزا":kook
"ب..بله؟":Eliza
"بیا بالا":kook
"چاقو را روی میز گذاشت و پشت سر جونگکوک راه رفت تا به اتاقش رسید. بعد از پسر وارد اتاق شد و به گفته پسر روی تخت نشست.
*کامنت*
- ۲۳.۳k
- ۱۸ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط