حالا فقط متعلق منی
"حالا، فقط متعلق منی...."
در خونه رو باز کرد... همه جا غرقه سکوت بود. هیچ صدایی نمیشنید. خیالش راحت شد و پله هارو دونه دونه رفت بالا که صدای آشنایی به گوشش خورد
"بیبی گرل؟"
با ترس به سمت صدا برگشت. درسته، خودش بود. میتونست جنازش رو وسط خونه ببینه.
"او.. عا.. ج..جونگکوک... اینجا چیکار میکنی؟ مگه... نباید الان سر کارت باشی؟؟":Janet
با قدم های بلند به سمت جانت قدم برمیداشت و همون طور گفت:
"چرا... سرکار بودم.. اما زودتر اومدم تا... سوپرایزت کنم و.. باهم خوش بگذرونیم.. ولی مثل اینکه تو... جای دیگه خوش گذروندی... هوم؟":kook
جانت در حالی که مردک چشمانش از ترس درشتتر شده بودن و میلرزیدن گفت:
"خوش گذرونی؟؟ نه فقط... یه مسئله کاری...":Janet
مرد در حالی که لبخند میزد گفت:
"میدونم... کار داشتی... مهم نیست بیا سر میز... غذا درست کردم. ببین مورد تاییدت هست یا نه":kook
اولش کمی جا خورد... اما از این که متوجه چیزی نشده بود خوشحال شد و گفت:
"باشه بزار لباسمو عوض کنم میام":Janet
بیشتر نزدیکش شد... فاصلشون رو به صفر رسوند و یکی از دستاش رو روی پاهای لخت دختر کشید و دست دیگش رو روی شونههایی که بخاطر باز بودن زیادی لباس خود نمایی میکردن گذاشت و بوسهای رو شروع کرد. بعد از مدتی ازش جدا شد و گفت:
"چرا میخوای لباستو عوض کنی؟ این لباس برای یک شب رویایی خیلی قشنگه... لباسی که انقدر بازه و باهاش بیرون بودی... چرا برای من نپوشیش؟؟؟":kook
جا خورد... با چشمای درشت شده به پسر خیره شده بود... جونگکوک خندید و گفت:
"شوخی میکنم... بیا پایین":kook
*کامنت*
در خونه رو باز کرد... همه جا غرقه سکوت بود. هیچ صدایی نمیشنید. خیالش راحت شد و پله هارو دونه دونه رفت بالا که صدای آشنایی به گوشش خورد
"بیبی گرل؟"
با ترس به سمت صدا برگشت. درسته، خودش بود. میتونست جنازش رو وسط خونه ببینه.
"او.. عا.. ج..جونگکوک... اینجا چیکار میکنی؟ مگه... نباید الان سر کارت باشی؟؟":Janet
با قدم های بلند به سمت جانت قدم برمیداشت و همون طور گفت:
"چرا... سرکار بودم.. اما زودتر اومدم تا... سوپرایزت کنم و.. باهم خوش بگذرونیم.. ولی مثل اینکه تو... جای دیگه خوش گذروندی... هوم؟":kook
جانت در حالی که مردک چشمانش از ترس درشتتر شده بودن و میلرزیدن گفت:
"خوش گذرونی؟؟ نه فقط... یه مسئله کاری...":Janet
مرد در حالی که لبخند میزد گفت:
"میدونم... کار داشتی... مهم نیست بیا سر میز... غذا درست کردم. ببین مورد تاییدت هست یا نه":kook
اولش کمی جا خورد... اما از این که متوجه چیزی نشده بود خوشحال شد و گفت:
"باشه بزار لباسمو عوض کنم میام":Janet
بیشتر نزدیکش شد... فاصلشون رو به صفر رسوند و یکی از دستاش رو روی پاهای لخت دختر کشید و دست دیگش رو روی شونههایی که بخاطر باز بودن زیادی لباس خود نمایی میکردن گذاشت و بوسهای رو شروع کرد. بعد از مدتی ازش جدا شد و گفت:
"چرا میخوای لباستو عوض کنی؟ این لباس برای یک شب رویایی خیلی قشنگه... لباسی که انقدر بازه و باهاش بیرون بودی... چرا برای من نپوشیش؟؟؟":kook
جا خورد... با چشمای درشت شده به پسر خیره شده بود... جونگکوک خندید و گفت:
"شوخی میکنم... بیا پایین":kook
*کامنت*
- ۳۳.۰k
- ۰۵ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط