یک رادیو بود

یک “رادیو” بود
که مثل پدربزرگ
پیرِ پیر شده بود
گاهی آنقدر “خِر خِر” می کرد
که مجری
از اخبار گفتن
بی خیال می شد
پدربزرگ همیشه فکر می کرد
رادیو
هیچ وقت حرفش را گوش نمی کند
و باید آنقدر گوشش را پیچاند
تا صدای مجری
بزند بیرون
رادیو از درد سرفه می کرد
و من ...
به موهای صاف و بلند ِ“ بی بی”
نگاه می کردم
شاید اگر کمی موج داشت
پدربزرگ و رادیو
دوستان خوبی می شدند
و “ اخبار” گاهی
جای خودش را
به یک ترانه ی عاشقانه میداد

#حمید_جدیدی
دیدگاه ها (۰)

دستم خواب رفته بود، دست راستم که گذاشته بودم زیر سرت و خوابت...

چندسال بعد روزی که فکرش را هم نمی‌کنیمتوی خیابان با هم روبه‌...

حالا باز دوباره وقتش شده که برای تو بنویسم . باید جز به جز ا...

هر موقع میدیدمش خنده روی لبش بود یه روز بهش گفتم خوشبحالت......

قهوه های جاویدان ☕ قسمت ۹ از آخرین باری که با او دعوا کرده ب...

🍁تنها چیزی که برایمان مانده ، خاطراتِ خوبی ست که با تداعیِ ش...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط