پارت سی و دو
پارت سی و دو
رسیدیم همونجایی که کوک میگفت جنگل نیست ولی بود.
پیاده شدیم و چادرا رو برداشتیم که پهن کنیم....
-من حال ندارم میرم اطراف رو نگا کنم
~باشه بابا برو ولی یه نیم ساعت بعد بیاییا
-باشه
یونگی رفت و ما هم با کلی بدبختی دوتا از چادرا رو ردیف کردیم که یه صدای داد اومد
✓شما هاهم شنیدید؟
&اره...چی بود؟
+وای یونگی...
جیمین دوئید رفت سمت صدا که با یونگی ای که رو زمین بود و گردنش رو گرفته بود مواجه شد. جلوش زانو زد
+چیـ...چیشده؟
-مـ...مار...از درخت...افتاد و.....
وای شت. اخه مار الان؟
به سختی بلندش کردم و بردمش تو یکی از چادرا
؛ هیونـ...چیشده؟!
بدون توجه به بچه ها که هی سوال میپرسیدن یونگی رو گذاشتم تو یکی از همون چادرا و بعد اون جای نیش که رو گردنش بود رو میک زدم تا سم بیاد بیرون و بعد تف کردم (بچه ها این واقعیه و وقتی مار نیش زد باید اینکارو بکنید...البته نباید سم رو بخوریدا😂) هی اینکارو انجام میدادم تا سم کامل بیاد بیرون. نمیدونم، چرا استرسی بودم؟ البته نیش مار چیزی نبود که زمان داشته باشه...ممکن بود همین الان هم رفته باشه تو خونِش و.......نه نه این چه فکریه، اروم باش!
یه ربع فقط اینکارو تکرار میکردم تا مطمئن بشم سم اومده بیرون
+فکر کنم...اوکیه....حواست رو....جمع کن*نفس نفس*
-.....................................
ویو یونگی
نمیتونم وقتی اون لبای خوش فرم و نرمش رو، رو گردنم گذاشته بود چقدر خر ذوق شده بودم...اابته دروغ چرا...بِینش هم منحرف شدم و سعی کردم یه صداهایی رو بروز ندم
+زنده ای؟
-ا..ا...اره
٪چیکار کردی الان؟
+سم رو خارج کردم
=با دهن؟
+خب....اره
/اگه اشتباهی میخوردی چی؟
+من که مثل شما ها احمق نیستم
/٪=بهم بر خورد
+بهتر
~کووووک
؛ هاااان
~بیاااا
کوک اومد پیش تهیونگ و یا چیز در گوش هم گفتن
؛ ارهههههههه *ذوق*
+چتونه؟
؛ ~هیچ
+تو میمونی همینجا و از چادر بیرون نمیایی
-چـ...چشم...*محو جیمین*
/چیییییی؟ این همه سال یه بار هم بهم نگفتی چشممممم!
٪راست میگههههه
-ا...اره...*هنگ*
=این الان تو عالم خودشه *خنده*
بچه ها از چادر رفتن بزرون که کارای دیگه ای بکنن و جیمین هم زیپ چادر رو کشید که یونگی همونجا بمونه اما.....یونگی داشت دیوانه میشد.
«ذهنش: این چه وضعشه؟ چرا انقدر خوشحالم؟ دارم بال در میارم! چرا قلبم داره اتیش میگیره؟....واییییی، فکر کنم...اخرش هم باختم...اره...من بهت باختم جیمینا»
ببخشید کم بود جغدا...اما خوابم گرفت😐
تا بیدار شم شرط میزارم:
لایک: 15
کامنت: 20
فالو: 2
بقیش بعدا❤
صبح بخیر🌝✨💚
ساعت: 21 : 08 صبحه و من تازه میرم لالا👋🏻❤
رسیدیم همونجایی که کوک میگفت جنگل نیست ولی بود.
پیاده شدیم و چادرا رو برداشتیم که پهن کنیم....
-من حال ندارم میرم اطراف رو نگا کنم
~باشه بابا برو ولی یه نیم ساعت بعد بیاییا
-باشه
یونگی رفت و ما هم با کلی بدبختی دوتا از چادرا رو ردیف کردیم که یه صدای داد اومد
✓شما هاهم شنیدید؟
&اره...چی بود؟
+وای یونگی...
جیمین دوئید رفت سمت صدا که با یونگی ای که رو زمین بود و گردنش رو گرفته بود مواجه شد. جلوش زانو زد
+چیـ...چیشده؟
-مـ...مار...از درخت...افتاد و.....
وای شت. اخه مار الان؟
به سختی بلندش کردم و بردمش تو یکی از چادرا
؛ هیونـ...چیشده؟!
بدون توجه به بچه ها که هی سوال میپرسیدن یونگی رو گذاشتم تو یکی از همون چادرا و بعد اون جای نیش که رو گردنش بود رو میک زدم تا سم بیاد بیرون و بعد تف کردم (بچه ها این واقعیه و وقتی مار نیش زد باید اینکارو بکنید...البته نباید سم رو بخوریدا😂) هی اینکارو انجام میدادم تا سم کامل بیاد بیرون. نمیدونم، چرا استرسی بودم؟ البته نیش مار چیزی نبود که زمان داشته باشه...ممکن بود همین الان هم رفته باشه تو خونِش و.......نه نه این چه فکریه، اروم باش!
یه ربع فقط اینکارو تکرار میکردم تا مطمئن بشم سم اومده بیرون
+فکر کنم...اوکیه....حواست رو....جمع کن*نفس نفس*
-.....................................
ویو یونگی
نمیتونم وقتی اون لبای خوش فرم و نرمش رو، رو گردنم گذاشته بود چقدر خر ذوق شده بودم...اابته دروغ چرا...بِینش هم منحرف شدم و سعی کردم یه صداهایی رو بروز ندم
+زنده ای؟
-ا..ا...اره
٪چیکار کردی الان؟
+سم رو خارج کردم
=با دهن؟
+خب....اره
/اگه اشتباهی میخوردی چی؟
+من که مثل شما ها احمق نیستم
/٪=بهم بر خورد
+بهتر
~کووووک
؛ هاااان
~بیاااا
کوک اومد پیش تهیونگ و یا چیز در گوش هم گفتن
؛ ارهههههههه *ذوق*
+چتونه؟
؛ ~هیچ
+تو میمونی همینجا و از چادر بیرون نمیایی
-چـ...چشم...*محو جیمین*
/چیییییی؟ این همه سال یه بار هم بهم نگفتی چشممممم!
٪راست میگههههه
-ا...اره...*هنگ*
=این الان تو عالم خودشه *خنده*
بچه ها از چادر رفتن بزرون که کارای دیگه ای بکنن و جیمین هم زیپ چادر رو کشید که یونگی همونجا بمونه اما.....یونگی داشت دیوانه میشد.
«ذهنش: این چه وضعشه؟ چرا انقدر خوشحالم؟ دارم بال در میارم! چرا قلبم داره اتیش میگیره؟....واییییی، فکر کنم...اخرش هم باختم...اره...من بهت باختم جیمینا»
ببخشید کم بود جغدا...اما خوابم گرفت😐
تا بیدار شم شرط میزارم:
لایک: 15
کامنت: 20
فالو: 2
بقیش بعدا❤
صبح بخیر🌝✨💚
ساعت: 21 : 08 صبحه و من تازه میرم لالا👋🏻❤
۱۷.۵k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.