۸
#۸
یلدا دهنشو تا اخر حد باز کرده بود و جیغ میکشید...صورتمو با چیزی که دیدم جمع کردم..سخت بود برام..
از دهنش مثله لوله آب داشت خون بیرون میزد..پشتی سبزش کامل سفید شده بودن و رگهای چشش داشتن دیگ کم کم پاره میشدن..
سریع از جا پاشدم..
آوا-یلدااااااا...تورو به مرگ من....!
توسکا-آخه خواهری!چیشده؟
لیلی رو به ما گفت..
لیلی-تورو خدا کاری کنید!
سه تاشون زجه میزدن...
عرشیا-یاشا بدنشو تسخیر کرده!..فقط باید سریع از بدنش درش بیاریم!
دوید سمت کوله پشتیش کتابیو در اورد..
چیزایی رو که میخواست فک کنم میتونست داخا اون کتاب پیدا کنه..
پشت سرهم ورق میزد...
عرشیا-پیدا شو لعنتی!.
یلدا به لباسش چنگ زد و لباسشو تو تنش جر داد..
سرمو انداختم پایین..فقط یه لباس زیر تنش بود...
عرشیا-الان وقت این نیست سربه زیر باشی...بیابگیرش بینم میتونیم یه چیزایی در گوشش بخونیم!
توسکا-عجله کن آریا!
به خودم اومدم سمت یلدا خیز برداشتم..
خودمو انداختم روش و محکم بغلش کردم..خودمو خودشو بلند میکردو میزد زمین...جیغاش کر کننده بود..
کل بدنم و صورتم خونی بود..
لبامو محکم رو هم فشار دادم...خون داشت میرفت تو دهنم..
عرشیا سمت ما اومد..
نگه داشتنش سخت بود..
عرشیا یه چیزاس عربی که نمیدونم چی بود گفت..
یهو یلدا از دستو پا زدن متوقف شد...
نفس عمیقی کشیدم..
نگاهی به صورتش کردم..رنگ چشاش کم کم برگشت..
از روش بلند شدم..هین بلندی کشید شروع به سرفه..مثه کسی که از خفگی نجات پیدا کرده..دخترا تردید داشتن بیان سمتش..
یلدا نگاهی به ماها انداخت و نگاهی به خودش که بالا تنه برهنش فقط با یه سوتین پوشیده بود نگاه کرد..دستاش شروع به لرزش کردن..
به دستان نگاه کرد...
یلدا-چرا کل بدنم خونیه؟!
اشکاش صورتشو خیس کرده بودن..
یلدا-شماها چرا اینطور نگام میکنید؟
چونش از بغض میلرزید..
به خودش اشاره کرد..
یلدا-چرا لختم...؟!
لیلی با تریدیدکنارش نشست..
لیلی-تو خوبی؟!
یلدا-مگه من چم بوده؟!
اخمام توهم رفت..به من نگاه کرد..
از جا بلند شد که باز خورد زمین..ولی باز بلند شد..
یلدا-توچرا خونی؟!
باید بهش میگفتم؟!..به عرشیا نگاه کردم که با بستن چشاش تایید کرد!
-یجورایی وجودت تسخیر شده بود..!
با بهت گفت:
یلدا-چی!
-آره..یاشاتسخیرت کرده بود!..جای نگرانی نیست!..عرشیا اونو از بدنت در اورده!
چشاشو بستو افتاد تو بغل لیلی...
لیلی-یلدا؟!..یلدا پاشو!
عرشیا یلدا رو از توسکا گرفتو بغلش کرد گذاشتش رو تخت!
آوا-چرا یهو غش کرد؟!
عرشیا پتو رو تا پایین سینه یلدا کشید روش..
عرشیا-خسته است!..بزارید بخوابه!
یلدا دهنشو تا اخر حد باز کرده بود و جیغ میکشید...صورتمو با چیزی که دیدم جمع کردم..سخت بود برام..
از دهنش مثله لوله آب داشت خون بیرون میزد..پشتی سبزش کامل سفید شده بودن و رگهای چشش داشتن دیگ کم کم پاره میشدن..
سریع از جا پاشدم..
آوا-یلدااااااا...تورو به مرگ من....!
توسکا-آخه خواهری!چیشده؟
لیلی رو به ما گفت..
لیلی-تورو خدا کاری کنید!
سه تاشون زجه میزدن...
عرشیا-یاشا بدنشو تسخیر کرده!..فقط باید سریع از بدنش درش بیاریم!
دوید سمت کوله پشتیش کتابیو در اورد..
چیزایی رو که میخواست فک کنم میتونست داخا اون کتاب پیدا کنه..
پشت سرهم ورق میزد...
عرشیا-پیدا شو لعنتی!.
یلدا به لباسش چنگ زد و لباسشو تو تنش جر داد..
سرمو انداختم پایین..فقط یه لباس زیر تنش بود...
عرشیا-الان وقت این نیست سربه زیر باشی...بیابگیرش بینم میتونیم یه چیزایی در گوشش بخونیم!
توسکا-عجله کن آریا!
به خودم اومدم سمت یلدا خیز برداشتم..
خودمو انداختم روش و محکم بغلش کردم..خودمو خودشو بلند میکردو میزد زمین...جیغاش کر کننده بود..
کل بدنم و صورتم خونی بود..
لبامو محکم رو هم فشار دادم...خون داشت میرفت تو دهنم..
عرشیا سمت ما اومد..
نگه داشتنش سخت بود..
عرشیا یه چیزاس عربی که نمیدونم چی بود گفت..
یهو یلدا از دستو پا زدن متوقف شد...
نفس عمیقی کشیدم..
نگاهی به صورتش کردم..رنگ چشاش کم کم برگشت..
از روش بلند شدم..هین بلندی کشید شروع به سرفه..مثه کسی که از خفگی نجات پیدا کرده..دخترا تردید داشتن بیان سمتش..
یلدا نگاهی به ماها انداخت و نگاهی به خودش که بالا تنه برهنش فقط با یه سوتین پوشیده بود نگاه کرد..دستاش شروع به لرزش کردن..
به دستان نگاه کرد...
یلدا-چرا کل بدنم خونیه؟!
اشکاش صورتشو خیس کرده بودن..
یلدا-شماها چرا اینطور نگام میکنید؟
چونش از بغض میلرزید..
به خودش اشاره کرد..
یلدا-چرا لختم...؟!
لیلی با تریدیدکنارش نشست..
لیلی-تو خوبی؟!
یلدا-مگه من چم بوده؟!
اخمام توهم رفت..به من نگاه کرد..
از جا بلند شد که باز خورد زمین..ولی باز بلند شد..
یلدا-توچرا خونی؟!
باید بهش میگفتم؟!..به عرشیا نگاه کردم که با بستن چشاش تایید کرد!
-یجورایی وجودت تسخیر شده بود..!
با بهت گفت:
یلدا-چی!
-آره..یاشاتسخیرت کرده بود!..جای نگرانی نیست!..عرشیا اونو از بدنت در اورده!
چشاشو بستو افتاد تو بغل لیلی...
لیلی-یلدا؟!..یلدا پاشو!
عرشیا یلدا رو از توسکا گرفتو بغلش کرد گذاشتش رو تخت!
آوا-چرا یهو غش کرد؟!
عرشیا پتو رو تا پایین سینه یلدا کشید روش..
عرشیا-خسته است!..بزارید بخوابه!
۴.۷k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.