۱۰
#۱۰
-یعنی اینا مال یاشاست؟!
عرشیا-آره..اونطور که توی خاطراتش نوشته!
اون پسره بدجور شکنجش میکرده!
یه آن دلم براش سوخت!...اشکام خود به خود جاری شدن!
این دختر چه دردی کشیده!
صدایی به گوشم خورد ..مثله صدای ترک برداشتن شیشه! به آیینه نگاه کردم..داشت میشکست!
لیلی-نه!..باز نه یاشا!
شیشه با صدای بدی شکسته شد...یه چیز مثله موجی هنگام شکستن ازش دراومد که هممون پرت شدیم زمین..
روح کمرنگی از آیینه در اومد!
کم کم پر رنگ شد!یاشا بود!
چشمامو روی هم فشار دادم..
نالیدم!.
-نمیخوام ببینمت!
یاشا-منتظرتون بودم!
صداش مو به تنم سیخ میکرد!
دستامو رو گوشم گذاشتم که صداشو نشنوم!
مچ دستم توسط یاشا گرفته شد...
جیغ بلند کشیدم و با ترس بهش نگاه کردم..
خندید و بلند کرد منو از پشت چسپوند به خودش ناخونای چنگال مانند تیزشو روی گلوم قرار داد...
.
آریا به خودش اومدو از جا بلند شد!
این همه شجاعتو از کجا اورده؟!
توی نگاه آریا التماس رو به وضوع میشد دید..
آریا-صبر کن یاشا!
یاشا خنده شیطانی سر داد..از خنده هاش متنفر بودم!..منو داغون میکردن!
هرچی تقلا میکردم که دستشو برداره برنمیداشت!پوست گلوم میسوخت..!
یاشا-ولش کنم؟..
فریاد کشید..فریادی که تمام اسباب وسایل تو اتاق به لرزه در اومد..
یاشا-اون باید بمیره..
منو بیشتر به خودش فشار داد..مرگ رو داشتم احساس میکردم..ومیدی به زندگی نداشتم..!
ناخوناشو هی بیشتر توی گلوم فشار میداد منم از ته دل جیغ میکشیدم!
دخترا همشون گریه میکردن!
راه فرار نداشتم...!
همیشه فک میکردم اگه قرار باشه بمیرم شب میخوابم صبح پا نمیشم!
نــه به دست یکی که نمیدونم..روحه..جنه..آدمه..
(آریا)
طاقت زجر کشیدن یلدا رو نداشتم...
باید کاری میکردیم..ولی جیغهای یلدا تمرکزمو به هم میزد...
-یاشا!
چی میگفتم؟!
-یاشا یلدا رو ول کن..!داره زجر میکشه!
فشار ناخوناشو بیشتر کرد چون زجه های یلدا گوش خراش تر شد...
یاشا مثله دیوونه ها قه قهه میزد و به یلدا میگفت باید بمیری!
عرشیا-به اطرافت نگاهی بنداز!..میدونم بدجور شکنجت کردن!
با این حرف عرشیا خون از چشای یاشا سرازیر شد!
نگاهی به عرشیا انداختم..
انگار کارساز بود...
یاشا-خفه شو!
عرشیا-شکنجه میشدی!..درد میکشیدی!
یاشا-خفه شــــــــــــــــــــــــــــــو..
یلدا رو انداخت و سمت عرشیا خیز برداشت..
عرشیا سمت در خروجی اتاق دوید..
یاشا دنبالش افتاد...با دست راه میرفت با پا میرفت..اصا مشخص نبود این چه موجودیه!
باید به عرشیا کمک میکردم..
-باید به عرشیا کمک کنیم..
آوا-شما برید من پیش یلدا میمونم..
و کنار یلدا نشت...
با لیلی و توسکا سمت خروجی دویدیم...
عرشیا میدوید و یاشا هم دنبالش..ماهم پشت سر یاشا..یهو یاشا خودشو از پشت انداخت روی عرشیا و شروع کرد به بدن عرشیا چنگ مینداخت...
نگاهی به ماه که از توی پنجره سرتاسر خودنمایی میکرد کردم..امشب شب چهاردهم و ماه کامل بود...
دویدم و از پشت خودمو انداختم رو یاشا...
با پشت دستش خابوند تو دهنم...شوری خون رو تو دهنم احساس کردم..داداشم داشت جلو چشمن پر پر میشد..
عربده کشیدم..
-یاشا!...اگه داداشمو ول نکنی دنیاتو رو سرت خراب میکنم!
با پوزخند بهم نگاه کرد...
به سمت عقب پرت شدم..اینقدر محکم که به سقف خوردم بعد گرفتم زمین...
لای چشمامو باز کردم...
زجه های دخترا و یاشا که کشون کشون تن بیجون عرشیا رو با خودش میبرد..
-یعنی اینا مال یاشاست؟!
عرشیا-آره..اونطور که توی خاطراتش نوشته!
اون پسره بدجور شکنجش میکرده!
یه آن دلم براش سوخت!...اشکام خود به خود جاری شدن!
این دختر چه دردی کشیده!
صدایی به گوشم خورد ..مثله صدای ترک برداشتن شیشه! به آیینه نگاه کردم..داشت میشکست!
لیلی-نه!..باز نه یاشا!
شیشه با صدای بدی شکسته شد...یه چیز مثله موجی هنگام شکستن ازش دراومد که هممون پرت شدیم زمین..
روح کمرنگی از آیینه در اومد!
کم کم پر رنگ شد!یاشا بود!
چشمامو روی هم فشار دادم..
نالیدم!.
-نمیخوام ببینمت!
یاشا-منتظرتون بودم!
صداش مو به تنم سیخ میکرد!
دستامو رو گوشم گذاشتم که صداشو نشنوم!
مچ دستم توسط یاشا گرفته شد...
جیغ بلند کشیدم و با ترس بهش نگاه کردم..
خندید و بلند کرد منو از پشت چسپوند به خودش ناخونای چنگال مانند تیزشو روی گلوم قرار داد...
.
آریا به خودش اومدو از جا بلند شد!
این همه شجاعتو از کجا اورده؟!
توی نگاه آریا التماس رو به وضوع میشد دید..
آریا-صبر کن یاشا!
یاشا خنده شیطانی سر داد..از خنده هاش متنفر بودم!..منو داغون میکردن!
هرچی تقلا میکردم که دستشو برداره برنمیداشت!پوست گلوم میسوخت..!
یاشا-ولش کنم؟..
فریاد کشید..فریادی که تمام اسباب وسایل تو اتاق به لرزه در اومد..
یاشا-اون باید بمیره..
منو بیشتر به خودش فشار داد..مرگ رو داشتم احساس میکردم..ومیدی به زندگی نداشتم..!
ناخوناشو هی بیشتر توی گلوم فشار میداد منم از ته دل جیغ میکشیدم!
دخترا همشون گریه میکردن!
راه فرار نداشتم...!
همیشه فک میکردم اگه قرار باشه بمیرم شب میخوابم صبح پا نمیشم!
نــه به دست یکی که نمیدونم..روحه..جنه..آدمه..
(آریا)
طاقت زجر کشیدن یلدا رو نداشتم...
باید کاری میکردیم..ولی جیغهای یلدا تمرکزمو به هم میزد...
-یاشا!
چی میگفتم؟!
-یاشا یلدا رو ول کن..!داره زجر میکشه!
فشار ناخوناشو بیشتر کرد چون زجه های یلدا گوش خراش تر شد...
یاشا مثله دیوونه ها قه قهه میزد و به یلدا میگفت باید بمیری!
عرشیا-به اطرافت نگاهی بنداز!..میدونم بدجور شکنجت کردن!
با این حرف عرشیا خون از چشای یاشا سرازیر شد!
نگاهی به عرشیا انداختم..
انگار کارساز بود...
یاشا-خفه شو!
عرشیا-شکنجه میشدی!..درد میکشیدی!
یاشا-خفه شــــــــــــــــــــــــــــــو..
یلدا رو انداخت و سمت عرشیا خیز برداشت..
عرشیا سمت در خروجی اتاق دوید..
یاشا دنبالش افتاد...با دست راه میرفت با پا میرفت..اصا مشخص نبود این چه موجودیه!
باید به عرشیا کمک میکردم..
-باید به عرشیا کمک کنیم..
آوا-شما برید من پیش یلدا میمونم..
و کنار یلدا نشت...
با لیلی و توسکا سمت خروجی دویدیم...
عرشیا میدوید و یاشا هم دنبالش..ماهم پشت سر یاشا..یهو یاشا خودشو از پشت انداخت روی عرشیا و شروع کرد به بدن عرشیا چنگ مینداخت...
نگاهی به ماه که از توی پنجره سرتاسر خودنمایی میکرد کردم..امشب شب چهاردهم و ماه کامل بود...
دویدم و از پشت خودمو انداختم رو یاشا...
با پشت دستش خابوند تو دهنم...شوری خون رو تو دهنم احساس کردم..داداشم داشت جلو چشمن پر پر میشد..
عربده کشیدم..
-یاشا!...اگه داداشمو ول نکنی دنیاتو رو سرت خراب میکنم!
با پوزخند بهم نگاه کرد...
به سمت عقب پرت شدم..اینقدر محکم که به سقف خوردم بعد گرفتم زمین...
لای چشمامو باز کردم...
زجه های دخترا و یاشا که کشون کشون تن بیجون عرشیا رو با خودش میبرد..
۱.۸k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.