۶
#۶
صدای تقو توقی اومد و پارکت ها از هم شکافته شدن و یه راهپله که زیر زمین میرفت پدیدار شد!
عرشیا ولم کرد که محکم خوردم زمین..
-آخ!..کره خر نمیگی پام میشکنه..
همونجور که نفس نفس میزد گفت..
عرشیا-بهداد سلیمی نیستم که بتونم وزنتو تحمل کنم..سنگینی!از دستم افتادی..
از جا بلند شدم..پشتم درد میکرد..سعی کردم به روی خودم نیارم..طلبکارانه گفتم:
-هفتادو پنج کیلو بیشتر نیستم!
آریا پقی زد زیر خنده..عرشیا با لبخند دندون نمایی گفت..
عرشیا-من که پسرم هشتاد کیلوهم تو هفتادو پنجی؟
-هر هر..استخون بندیم درشته..وگرنه اندامم خیلی خوبه..
آریا بین منو عرشیا وایساد..دستشو به نشونه سکوت بالا اورد..
آریا-بســـــه..الان همو میخورید...
عرشیا-تخم جن تو حرف نزن!
یهو لامپ چراغ قوه با تقه بدی ترکید..
هین بلندی کشیدم..
دخترا هم جیغ خفه ایی کشیدن..لیلی همونجور که چشاش از هراس گرد بود گفت..
لیلی-خدا رو شکر یه چراع قوه دیگه داریم!
چراغ قوه توی دستشو روشن کردن..
آریا با اخم به عرشیا نگاه کرد..
عرشیا-مگه من شکستم..
آریا-کسی پیش جن حرف از تخم جن میزنه؟
نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..خودشونم خندشون گرفته بود..
توسکا-معطل نکنین..بریم زیر زمین..
دستمو توی هوا تکون دادم..
-زیرزمین که به لطف شما میریم انشالله!
لیلی-ععع..یلدا..خدا نکنه!
سمت پله های زیر زمین رفتیم..چوبی بودن..کلی خاک روشون نشته بود..با قدم اول صدای جیر جیر داد..
نفس تو سینه حبس شدمو دادم بیرون..
کناره های دیوار مشعل به دیوار نصب بود..مشعل ها روشن بودنو این تعجبمو بیشتر میکرد..
لیلی-چرا اینا روشنن؟فک کنم گفتید اتفاقات افتاده اینجا مال چند صد سال پیشه!
عرشیا-خواهش میکنم چیزی دیدید جیغو داد نکنید!
گفتش همانا جیغ کشیدن آوا همانا..
-چت شد؟!
آوا-یه چیزی زیر پام رد شد!..فک کنم سوسک بود!
عرشیا چپ چپ آوا رو نگاه کرد..
آریا-ما رو باش با کیا داریم میریم جنگ اژدها..!
توسکا-اژدها نیست داداش من جنه جن!..
به کفش که رسیدیم..
تو کفش موندم..
حتی تو فیلما هم خونه به این زیبایی ندیده بودم..!
پر از اشیأ قیمتی..ولی روشون خاک و تا عنکبوت بود..
تخت سلطنتی..میز ناهار خوری سلطنتی!
دیوارا پر از تابلوهای زیبا بودن..
چرخی دور خودم زدم..
-اینجا چقد قشنگه!
آوا-معرکست!
چشمم خورد به یه تابلو از زنو مردی با یه پسر بچه با لباس سلطنتی..
-اینا کین؟
آریا-همون خوانواده قصه ما..
-ولی اینا که دختری ندارن؟
با ابرو به سمتی اشاره کرد..
آریا-اوناها..
رد نگاهشو گرفتم..دهنم باز موند..
یه عکس که سرتا سر دیوار رو پوشیده بود..عکس از یه دختر که لب ساحل داشت قدم میزد..اینقدر زیبا که قشنگ میشد حسش کرد..موهای مواج طلاییش به دست باد سپرده شده بودن..چشای سبزش مثله الماس توی صورت گردش میدرخشید..مژه های بلند..ابروهای نازک خوشحالت لبای کوچیک..چال لپاش دل آدمو ضعف میبرد....
لباس بلند پرنسسی سفیدش توی اندام پرش معرکه بود..!
-چی!؟
عرشیا-چی شده؟
اشاره به لباس توی عکس کردم..
از توی جیب شلوار جینم تکه حریز رو در اوردم..
اشاره ایی به عکس و حریر توی دستم کردم..
-این حریر همین لباسه!
آریا-آره!
عرشیا-گفتی دستی به تو حوله داد و ...!
-آره..بعدش اینو دم در دیدم!
آریا-خوبه پس واس تو جای ترس نیست..خانوم واست حوله هم اورده..در خدمتته..
دهن کجی واسش کردم که خندید..
صدای هوهو همراه با باد سری اومد..
پرده های توی خونه تکون میخوردن..
خودمو بغل کردم..
هممون داشتیم میلرزیدیم!
دندونام به هم میخورد!
-سرده!
عرشیا-این باد دیگ از کجا اومد!
صدای پا اومد..سرمو بلند کردم با چیزی که دیدم سرم گیج رفت..توان جیغ نداشتم!
اون...خودش بود..
یاشا بود!ولی هیچ شباهتی به یاشای توی عکس نداشت..
پوست صورتش سوخته و جزغاله بودن..خبری از از چشای سبز نبود..دوتا حفره خالی..موهای طلاییش تکه ایش توی صورتش افتاده بود..
لباس سفید تنش جاجاش سوخته بود!
یه قدم سمتمون اومد..
هرلحظه تپش قلبم بیشتر میشد!
به بچها نگاهی کردم..میخ اون بودن..
یه قدم دیگه اومد سمتمون...
دوتا دستشو بالا اورد..مثه کسی که میخواد دستتون بگیره...
انگشتاشو بازو بسته میکرد!
بچها عقب عقب میرفتن..
ولی من پاهام میخ زمین بودن!
آریا-یلدا!بیا عقب..واینستا اونجا!
گوشم به این چیزا بدهکار نبود..رسید بهم..یک قدم فاصله داشتیم..باید جای من بودی تا میفهمیدی..!
نکه نمیخواستم ازش دورشم نه..توانشون نداشتم..
یه دستشو اورد پایین..
با یه دست دیگش مشغول ناز کردن موهام که باز و دورم ریخته بودن شد..
هی اون دست میکشید هی تکه تکه پوست سوخته ترک برداشته دستش یه موهام میچسپید..از ترکهای دستش خون میچکید..
انگار طلسم شده بودم..
یهو سرم سوخت و جیغم رفت هوا..
خنده شیطانی س
صدای تقو توقی اومد و پارکت ها از هم شکافته شدن و یه راهپله که زیر زمین میرفت پدیدار شد!
عرشیا ولم کرد که محکم خوردم زمین..
-آخ!..کره خر نمیگی پام میشکنه..
همونجور که نفس نفس میزد گفت..
عرشیا-بهداد سلیمی نیستم که بتونم وزنتو تحمل کنم..سنگینی!از دستم افتادی..
از جا بلند شدم..پشتم درد میکرد..سعی کردم به روی خودم نیارم..طلبکارانه گفتم:
-هفتادو پنج کیلو بیشتر نیستم!
آریا پقی زد زیر خنده..عرشیا با لبخند دندون نمایی گفت..
عرشیا-من که پسرم هشتاد کیلوهم تو هفتادو پنجی؟
-هر هر..استخون بندیم درشته..وگرنه اندامم خیلی خوبه..
آریا بین منو عرشیا وایساد..دستشو به نشونه سکوت بالا اورد..
آریا-بســـــه..الان همو میخورید...
عرشیا-تخم جن تو حرف نزن!
یهو لامپ چراغ قوه با تقه بدی ترکید..
هین بلندی کشیدم..
دخترا هم جیغ خفه ایی کشیدن..لیلی همونجور که چشاش از هراس گرد بود گفت..
لیلی-خدا رو شکر یه چراع قوه دیگه داریم!
چراغ قوه توی دستشو روشن کردن..
آریا با اخم به عرشیا نگاه کرد..
عرشیا-مگه من شکستم..
آریا-کسی پیش جن حرف از تخم جن میزنه؟
نتونستم جلو خودمو بگیرم و زدم زیر خنده..خودشونم خندشون گرفته بود..
توسکا-معطل نکنین..بریم زیر زمین..
دستمو توی هوا تکون دادم..
-زیرزمین که به لطف شما میریم انشالله!
لیلی-ععع..یلدا..خدا نکنه!
سمت پله های زیر زمین رفتیم..چوبی بودن..کلی خاک روشون نشته بود..با قدم اول صدای جیر جیر داد..
نفس تو سینه حبس شدمو دادم بیرون..
کناره های دیوار مشعل به دیوار نصب بود..مشعل ها روشن بودنو این تعجبمو بیشتر میکرد..
لیلی-چرا اینا روشنن؟فک کنم گفتید اتفاقات افتاده اینجا مال چند صد سال پیشه!
عرشیا-خواهش میکنم چیزی دیدید جیغو داد نکنید!
گفتش همانا جیغ کشیدن آوا همانا..
-چت شد؟!
آوا-یه چیزی زیر پام رد شد!..فک کنم سوسک بود!
عرشیا چپ چپ آوا رو نگاه کرد..
آریا-ما رو باش با کیا داریم میریم جنگ اژدها..!
توسکا-اژدها نیست داداش من جنه جن!..
به کفش که رسیدیم..
تو کفش موندم..
حتی تو فیلما هم خونه به این زیبایی ندیده بودم..!
پر از اشیأ قیمتی..ولی روشون خاک و تا عنکبوت بود..
تخت سلطنتی..میز ناهار خوری سلطنتی!
دیوارا پر از تابلوهای زیبا بودن..
چرخی دور خودم زدم..
-اینجا چقد قشنگه!
آوا-معرکست!
چشمم خورد به یه تابلو از زنو مردی با یه پسر بچه با لباس سلطنتی..
-اینا کین؟
آریا-همون خوانواده قصه ما..
-ولی اینا که دختری ندارن؟
با ابرو به سمتی اشاره کرد..
آریا-اوناها..
رد نگاهشو گرفتم..دهنم باز موند..
یه عکس که سرتا سر دیوار رو پوشیده بود..عکس از یه دختر که لب ساحل داشت قدم میزد..اینقدر زیبا که قشنگ میشد حسش کرد..موهای مواج طلاییش به دست باد سپرده شده بودن..چشای سبزش مثله الماس توی صورت گردش میدرخشید..مژه های بلند..ابروهای نازک خوشحالت لبای کوچیک..چال لپاش دل آدمو ضعف میبرد....
لباس بلند پرنسسی سفیدش توی اندام پرش معرکه بود..!
-چی!؟
عرشیا-چی شده؟
اشاره به لباس توی عکس کردم..
از توی جیب شلوار جینم تکه حریز رو در اوردم..
اشاره ایی به عکس و حریر توی دستم کردم..
-این حریر همین لباسه!
آریا-آره!
عرشیا-گفتی دستی به تو حوله داد و ...!
-آره..بعدش اینو دم در دیدم!
آریا-خوبه پس واس تو جای ترس نیست..خانوم واست حوله هم اورده..در خدمتته..
دهن کجی واسش کردم که خندید..
صدای هوهو همراه با باد سری اومد..
پرده های توی خونه تکون میخوردن..
خودمو بغل کردم..
هممون داشتیم میلرزیدیم!
دندونام به هم میخورد!
-سرده!
عرشیا-این باد دیگ از کجا اومد!
صدای پا اومد..سرمو بلند کردم با چیزی که دیدم سرم گیج رفت..توان جیغ نداشتم!
اون...خودش بود..
یاشا بود!ولی هیچ شباهتی به یاشای توی عکس نداشت..
پوست صورتش سوخته و جزغاله بودن..خبری از از چشای سبز نبود..دوتا حفره خالی..موهای طلاییش تکه ایش توی صورتش افتاده بود..
لباس سفید تنش جاجاش سوخته بود!
یه قدم سمتمون اومد..
هرلحظه تپش قلبم بیشتر میشد!
به بچها نگاهی کردم..میخ اون بودن..
یه قدم دیگه اومد سمتمون...
دوتا دستشو بالا اورد..مثه کسی که میخواد دستتون بگیره...
انگشتاشو بازو بسته میکرد!
بچها عقب عقب میرفتن..
ولی من پاهام میخ زمین بودن!
آریا-یلدا!بیا عقب..واینستا اونجا!
گوشم به این چیزا بدهکار نبود..رسید بهم..یک قدم فاصله داشتیم..باید جای من بودی تا میفهمیدی..!
نکه نمیخواستم ازش دورشم نه..توانشون نداشتم..
یه دستشو اورد پایین..
با یه دست دیگش مشغول ناز کردن موهام که باز و دورم ریخته بودن شد..
هی اون دست میکشید هی تکه تکه پوست سوخته ترک برداشته دستش یه موهام میچسپید..از ترکهای دستش خون میچکید..
انگار طلسم شده بودم..
یهو سرم سوخت و جیغم رفت هوا..
خنده شیطانی س
۴.۶k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.