۷
#۷
ناخونای بلندشو فرو کرد تو صورتم..
شروع کردم دستو پا زدن..
دخترا جیغ میکشیدن و اسممو صدا میزدن..
هوهوی باد بیشتر شده بود و خنده های اون انعکاس ایجاد میکردن..
یهو مچ دستش گرفته شد..
سرمو به زور چرخوندم آریا بود..
خنده یاشا قطع شد و به آریا نگاهی انداخت...
منو محکم هل داد رو زمین..
دیگه جونی توی تنم نبود!
سمت آریا رفت که آریا دوید سمت منو انداختم رو شونش..
عرشیا-بچها فرار کنید!
چشام سیاهی میرفتن..
فقط صدای جیغو تق تق جیر جیر پله ها رو میشنیدم..
یاشا صداهای وحشتنامی از خودش در میورد که نمیدونستم اسمشونو چی بزارم...
از زیر زمین خارج شدیم.
اینقد سرعت بچها زیاد بود که زود تر از یاشا اومدن بیرون..
سرمو بالا اوردم..تار میدیدم..صداهام گم بودن..فقط تونستم تشخیص بدم که
عرشیا توسکا رو سریع بغل کردو
توسکا دکمه زیر زمین رو فشار دادو زیر زمین بسته شد..
آریا گذاشتم رو زمین خودشم ولو شد..
به دیوار تکیه دادم..دوطرف صورتم جای ناخوناش میسوخت..
بچها هم نا نداشتن..
توسکا-مرگ رو با چشام دیدم...
تمام زورمو گذاشتم توی زبونم..
-یعنی الان نمیتونه بیاد اینجا؟..چطور تونست بیاد توی اتاق من؟
عرشیا نفس زنون گفت..
عرشیا-میتونه بیاد..ولی قدرت آسیب رسوندن رو نداره..تمام قدرتش...تمام قدرتش اون زیره..
آریا آب دهنشو قورت داد..
آریا-ولی هرچی بگذره اون قوی تر میشه!..مطمئنن به جایی میرسه که این بالا هم قدرت داره..
بادیدن یاشا که بالا سرم بود لبخند کریحی میزد..
چشمامو بستم..
نه! دیگه طاقت درد بیشترو نداشتم..
آوا نالید..
آوا-یاشا!
یاشا به تک تک بچها اشاره کرد!با صدای خراشی گفت..
یاشا-همتون میمیرید!
و غیبش زد...!
لیلی چنگی به لباسش زد...
توسکا دستشو دور شونه لیلی حلقه کرد..
توسکا-آروم باش!
فقط ناله میکردم..صورتم خیلی میسوخت..
آریا-آروم باش..
-آه!
سرمو عقب کشیدم..
آریا-بزار صورتتون ضد عفونی کنم...اینجو عفونت میکنه بدتر میشه..!
عرشیا تو فکر بود...
-عرشیا؟!
انگار زنجیره افکارش پاره شد!
عرشیا-بله؟!
نفس عمیقی کشیدم..
چشمام خیس اشک بودن..
آریا دو طرف صورتمو چسپ زد..
رو بهش گفتم..
-ممنون!
از جا پاشدم لنگون لنگون سمت عرشیا که کنار پنجره ایستاده بود رفتم..
-به چی فک میکنی؟!
عرشیا-هیچی!
لبخند کمرنگی زدم..
-راستشو بگو..قرار نشد که ما به هم دروغ بگیم!
عرشیا کلافه دستی توی موهاش فرو برد..
عرشیا-اون به همه ما گفت میمریم!
چشماشو روی هم فشار داد..
سعی کردم به روی خودم نیارم چه اتفاقاتی افتاده..
-اون میمیره!نه ما!ما زنده میمونیم!
عرشیا-اون یه روحه!..چطور میخوای یه روح رو از بین ببری؟!
لبمو جویدم..
-هیچ چیز توی دنیا غیر ممکن نیست!
آریا-یلدا؟
برگشتم سمتش..
-بله..
آریا-حالا ناراحت نشی..ولی عکس یاشا رو که دیدم..به این پی بردم خیلی شبیه همید...مخصوصا چشاتون!
لب ورچیدم..
-یعنی میگی من جنم؟
آریاخندید و سرشو کج کرد..
آریا-دیدی گفتم ناراحت میشی؟!
از رو تخت بلند شد و پنبه های خونی رو انداخت سطل..اومد شونه به شونم ایستاد..دستشو زیر بغل زد...
آریا-حالا مگه یاشا زشت بود؟
آوا که با حرص موهاشو دور انگشستش میپیچوند گفت..
آوا-نگو که الان بالا میارم...اینقد وحشت کردم که حتی نتونستم جیغ بکشم یا حتی غش کنم!
آریا ابرو بالا انداخت..
آریا-قبل از اینکه به قول شما وحشتناک باشه خیلی خوشگل بوده..خودتون که دیدین!
-ولی برای من جای سوال داره!
منتظر نگام کردن..
-چرا میخواد مارو بکشه؟
آریا-چون یه ارتباطاتی با منو عرشیا داره!..
مشکوک نگاش کردم..
-چه ارتباطی؟
آریا-دقیقا نمیدونم!..ولی با ماها یه نسبتی داره!
لیلی زد زیر خنده..
چش غره ای بهش رفت..دستشو به نشونه چیه تکون داد..
لیلی-فک کن یاشا عمتون باشه..هههههه!
خندیدم..
عرشیا به من اشاره کرد..
عرشیا-بیشتر شبیه یلداست تا ما...
لیلی-خب شما از اقوام پدری ...یلدا مادری..!
پوزخندی بهش زدم..
-من پدر مادر ندارم چه برسه به اقوام و خیش..اینا به کنار..اقوامی از خوانواده سلطنتیه اشرافی!
لیلی اومد سمتم و دستمو گرفت!
لیلی-تومنو داری!..ماها رو داری!کس گفته بی کسی!
برگشتم سمت پسرا..
-تایادم نرفته بگم..چشای یاشاهم سبز بود..چشای شمام سبزه!
احساس تیر توی زانوم کردم..انگتز سیخ داغی توی پام فرو کردن..زانو زدم..
با تعجب به حرکاتم نگاه میکردن..
عرشیا-چی شد؟!
زبونم قفل بود..
دستمو گذاشتم رو زانوم..
-خدا!
آریا خم شد رو زانوم..
آریا-زانوت چشه!
حس داشتم چنتا انگشت قصد ترکوندن مغزمو دارنو به مغزم دارن فشار میارن!یه چیزی تووجودم میسوخت و تغیر میکرد...
(آریا)
چشمام تا آخرین حد گرد شدن..یلدا حرکاتش داشت تغیر میکردو به صورتش وحشیانه چنگ میزد..
به عرشیا نگاه کردم..
داشت شاخ در میورد
ناخونای بلندشو فرو کرد تو صورتم..
شروع کردم دستو پا زدن..
دخترا جیغ میکشیدن و اسممو صدا میزدن..
هوهوی باد بیشتر شده بود و خنده های اون انعکاس ایجاد میکردن..
یهو مچ دستش گرفته شد..
سرمو به زور چرخوندم آریا بود..
خنده یاشا قطع شد و به آریا نگاهی انداخت...
منو محکم هل داد رو زمین..
دیگه جونی توی تنم نبود!
سمت آریا رفت که آریا دوید سمت منو انداختم رو شونش..
عرشیا-بچها فرار کنید!
چشام سیاهی میرفتن..
فقط صدای جیغو تق تق جیر جیر پله ها رو میشنیدم..
یاشا صداهای وحشتنامی از خودش در میورد که نمیدونستم اسمشونو چی بزارم...
از زیر زمین خارج شدیم.
اینقد سرعت بچها زیاد بود که زود تر از یاشا اومدن بیرون..
سرمو بالا اوردم..تار میدیدم..صداهام گم بودن..فقط تونستم تشخیص بدم که
عرشیا توسکا رو سریع بغل کردو
توسکا دکمه زیر زمین رو فشار دادو زیر زمین بسته شد..
آریا گذاشتم رو زمین خودشم ولو شد..
به دیوار تکیه دادم..دوطرف صورتم جای ناخوناش میسوخت..
بچها هم نا نداشتن..
توسکا-مرگ رو با چشام دیدم...
تمام زورمو گذاشتم توی زبونم..
-یعنی الان نمیتونه بیاد اینجا؟..چطور تونست بیاد توی اتاق من؟
عرشیا نفس زنون گفت..
عرشیا-میتونه بیاد..ولی قدرت آسیب رسوندن رو نداره..تمام قدرتش...تمام قدرتش اون زیره..
آریا آب دهنشو قورت داد..
آریا-ولی هرچی بگذره اون قوی تر میشه!..مطمئنن به جایی میرسه که این بالا هم قدرت داره..
بادیدن یاشا که بالا سرم بود لبخند کریحی میزد..
چشمامو بستم..
نه! دیگه طاقت درد بیشترو نداشتم..
آوا نالید..
آوا-یاشا!
یاشا به تک تک بچها اشاره کرد!با صدای خراشی گفت..
یاشا-همتون میمیرید!
و غیبش زد...!
لیلی چنگی به لباسش زد...
توسکا دستشو دور شونه لیلی حلقه کرد..
توسکا-آروم باش!
فقط ناله میکردم..صورتم خیلی میسوخت..
آریا-آروم باش..
-آه!
سرمو عقب کشیدم..
آریا-بزار صورتتون ضد عفونی کنم...اینجو عفونت میکنه بدتر میشه..!
عرشیا تو فکر بود...
-عرشیا؟!
انگار زنجیره افکارش پاره شد!
عرشیا-بله؟!
نفس عمیقی کشیدم..
چشمام خیس اشک بودن..
آریا دو طرف صورتمو چسپ زد..
رو بهش گفتم..
-ممنون!
از جا پاشدم لنگون لنگون سمت عرشیا که کنار پنجره ایستاده بود رفتم..
-به چی فک میکنی؟!
عرشیا-هیچی!
لبخند کمرنگی زدم..
-راستشو بگو..قرار نشد که ما به هم دروغ بگیم!
عرشیا کلافه دستی توی موهاش فرو برد..
عرشیا-اون به همه ما گفت میمریم!
چشماشو روی هم فشار داد..
سعی کردم به روی خودم نیارم چه اتفاقاتی افتاده..
-اون میمیره!نه ما!ما زنده میمونیم!
عرشیا-اون یه روحه!..چطور میخوای یه روح رو از بین ببری؟!
لبمو جویدم..
-هیچ چیز توی دنیا غیر ممکن نیست!
آریا-یلدا؟
برگشتم سمتش..
-بله..
آریا-حالا ناراحت نشی..ولی عکس یاشا رو که دیدم..به این پی بردم خیلی شبیه همید...مخصوصا چشاتون!
لب ورچیدم..
-یعنی میگی من جنم؟
آریاخندید و سرشو کج کرد..
آریا-دیدی گفتم ناراحت میشی؟!
از رو تخت بلند شد و پنبه های خونی رو انداخت سطل..اومد شونه به شونم ایستاد..دستشو زیر بغل زد...
آریا-حالا مگه یاشا زشت بود؟
آوا که با حرص موهاشو دور انگشستش میپیچوند گفت..
آوا-نگو که الان بالا میارم...اینقد وحشت کردم که حتی نتونستم جیغ بکشم یا حتی غش کنم!
آریا ابرو بالا انداخت..
آریا-قبل از اینکه به قول شما وحشتناک باشه خیلی خوشگل بوده..خودتون که دیدین!
-ولی برای من جای سوال داره!
منتظر نگام کردن..
-چرا میخواد مارو بکشه؟
آریا-چون یه ارتباطاتی با منو عرشیا داره!..
مشکوک نگاش کردم..
-چه ارتباطی؟
آریا-دقیقا نمیدونم!..ولی با ماها یه نسبتی داره!
لیلی زد زیر خنده..
چش غره ای بهش رفت..دستشو به نشونه چیه تکون داد..
لیلی-فک کن یاشا عمتون باشه..هههههه!
خندیدم..
عرشیا به من اشاره کرد..
عرشیا-بیشتر شبیه یلداست تا ما...
لیلی-خب شما از اقوام پدری ...یلدا مادری..!
پوزخندی بهش زدم..
-من پدر مادر ندارم چه برسه به اقوام و خیش..اینا به کنار..اقوامی از خوانواده سلطنتیه اشرافی!
لیلی اومد سمتم و دستمو گرفت!
لیلی-تومنو داری!..ماها رو داری!کس گفته بی کسی!
برگشتم سمت پسرا..
-تایادم نرفته بگم..چشای یاشاهم سبز بود..چشای شمام سبزه!
احساس تیر توی زانوم کردم..انگتز سیخ داغی توی پام فرو کردن..زانو زدم..
با تعجب به حرکاتم نگاه میکردن..
عرشیا-چی شد؟!
زبونم قفل بود..
دستمو گذاشتم رو زانوم..
-خدا!
آریا خم شد رو زانوم..
آریا-زانوت چشه!
حس داشتم چنتا انگشت قصد ترکوندن مغزمو دارنو به مغزم دارن فشار میارن!یه چیزی تووجودم میسوخت و تغیر میکرد...
(آریا)
چشمام تا آخرین حد گرد شدن..یلدا حرکاتش داشت تغیر میکردو به صورتش وحشیانه چنگ میزد..
به عرشیا نگاه کردم..
داشت شاخ در میورد
۸.۸k
۱۱ آبان ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.