یه اتفاقی امروز افتاد موقع مدرسه بردن داداشم که یه خاطره
یه اتفاقی امروز افتاد موقع مدرسه بردن داداشم که یه خاطره یادم انداخت گفتم بگمش ، سوم ابتدایی بودیم ،
به خاطر مریضی و بیمارستان بودن ، از مدرسه و ثبت نام جا موندم و اجبارا رفتم یه مدرسه دیگه ،
برای سوم ابتدایی دو تا کلاس داشتن ،سوم یک ؛ سوم دو.
دو تا معلمم برای سوما بود که هیچکدومو نمیشناختم فقط از بچه ها اسمشون و میشنیدم ، یکی شون خاله مهتاب بود ، اون یکی عمو اصغر ،
بعد سخنرانی دیدم همه حمله کردن سمت کلاس خاله مهتاب و بعضیا با خودشون صندلی هم میبردن ، خلاصه حدود 40 نفر رفتن کلاس خاله مهتاب و بقیه هم چون دیگه اون کلاس جا نداشت رفتیم کلاس عمو اصغر ، ده نفر میشدیم.
خاله مهتاب یه دختر 21 ساله بود و عمو اصغر یه سرهنگ بازنشسته زمان شاه ، حدود دو متر قد ، با 90 کیلو وزن .
سرتونو درد نیارم ، خلاصه هر روز از کلاس خاله مهتاب صدای دست و شعر و خنده و بازی میومد ، کلاس ما هم هر چند دقیقه صدای چک و لگد و گریه و جبغ و داد ،
اردو یه بار بردنمون ، کلاس خاله مهتاب همه فوتبال و شادی بزن و بکوب ، کلاس ما چون یه نفر با صدا بستنی خورده بود باید اشغالای اردوگاهو جمع میکردیم ، اونا همه هردمبیل ، ما برای سوار و پیاده شدن مینی بوس هم باید صف درست میکردیم ،
اعتراضی هم نمیشد کنی ، یه بار یکی باباشو آورد ، باباهه گفت چرا زدیش ،عمو اصغر گفت بد خط نوشته مشقشو ، خود باباهه جوری بچه هرو زد تو کلاس که عمو اصغر دلش سوخت گفت ولش کن گناه داره ....
از اون کلاس ده نفری عمو اصغر ، نه تاشون رفتن اروپا یا آمریکا ، منم بورسیه استرالیا مو گرفتم ولی خب نشد برم....
عمو اصغر امروز دیدم ، خیلی داغون بود اوضاش....
وقتی معرفی کردم خودمو گفت حلالم کن ، گفتم چرا ؟ گفت مثل اینکه به تو کم کتک زدم ، که هنوز اینجایی....
نسخه ای از خاطرات یک دوست...
به خاطر مریضی و بیمارستان بودن ، از مدرسه و ثبت نام جا موندم و اجبارا رفتم یه مدرسه دیگه ،
برای سوم ابتدایی دو تا کلاس داشتن ،سوم یک ؛ سوم دو.
دو تا معلمم برای سوما بود که هیچکدومو نمیشناختم فقط از بچه ها اسمشون و میشنیدم ، یکی شون خاله مهتاب بود ، اون یکی عمو اصغر ،
بعد سخنرانی دیدم همه حمله کردن سمت کلاس خاله مهتاب و بعضیا با خودشون صندلی هم میبردن ، خلاصه حدود 40 نفر رفتن کلاس خاله مهتاب و بقیه هم چون دیگه اون کلاس جا نداشت رفتیم کلاس عمو اصغر ، ده نفر میشدیم.
خاله مهتاب یه دختر 21 ساله بود و عمو اصغر یه سرهنگ بازنشسته زمان شاه ، حدود دو متر قد ، با 90 کیلو وزن .
سرتونو درد نیارم ، خلاصه هر روز از کلاس خاله مهتاب صدای دست و شعر و خنده و بازی میومد ، کلاس ما هم هر چند دقیقه صدای چک و لگد و گریه و جبغ و داد ،
اردو یه بار بردنمون ، کلاس خاله مهتاب همه فوتبال و شادی بزن و بکوب ، کلاس ما چون یه نفر با صدا بستنی خورده بود باید اشغالای اردوگاهو جمع میکردیم ، اونا همه هردمبیل ، ما برای سوار و پیاده شدن مینی بوس هم باید صف درست میکردیم ،
اعتراضی هم نمیشد کنی ، یه بار یکی باباشو آورد ، باباهه گفت چرا زدیش ،عمو اصغر گفت بد خط نوشته مشقشو ، خود باباهه جوری بچه هرو زد تو کلاس که عمو اصغر دلش سوخت گفت ولش کن گناه داره ....
از اون کلاس ده نفری عمو اصغر ، نه تاشون رفتن اروپا یا آمریکا ، منم بورسیه استرالیا مو گرفتم ولی خب نشد برم....
عمو اصغر امروز دیدم ، خیلی داغون بود اوضاش....
وقتی معرفی کردم خودمو گفت حلالم کن ، گفتم چرا ؟ گفت مثل اینکه به تو کم کتک زدم ، که هنوز اینجایی....
نسخه ای از خاطرات یک دوست...
۳.۶k
۱۱ مهر ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.