بهشت من
بهشت من
پارت بیستم
بدنم داشت میلرزید اون از کجا خبر داشت که من دارم ازدواج میکنم ما که هنوز به کسی نگفتیم
اصلا اون کی بود حس میکردم رامتین باشه ولی اون الان زندانه(رامتین به جرم ادم ربایی رفت زندان) خیلی میترسیدم رفتم روی تخت پتو رو کشیدم رو سرم ساعت 3 صبح بود حس کردم یکی داره میاد تو اتاق خودمو محکم جمع کردم امد نزدیک شد پتو رو از روم ورداشت که دیدم ایسا نفس عمیقی کشیدم ایسا داشت به من نگاه میکرد
ایسا:چرا انقدر عرق کردی؟
همچی رو براش توضیح دادم ولی اون چیکار کردم
ایسا:😂😂😂😂😂 وای تو خیلی خنگی الیا واقعا فکرد کردی اون کی خب اسکل اون منم
فکر کردم داره شوخی میکنه ولی همون لحظه اون صفه چت رو اورد
یکی زدم پس کلش
الیا:عوضی سکته کردم
ایسا:شوخی خوبی بود حالا بگیر بخواب فردا صبح بزدار شدی به مامان توضیح بده بعود که ترسید من بهش میگم که من بودم
دوتایی زدیم زیر خنده با هم نقشه کششیدیم که این کارو کنیم
(صبح)
ایسا:الیا بلندشو وقت اجرا کردن نقشه هست
بلند شدم بدو بدو کارامو کردم رفتم پایین
الیا:صبح بخیر مامان
مامان:به به چه عجب بلاخره شما زود بلند شدین
الیا:من همیشه زود بللند میشم..... راستی مامان دیشب یکی بهم پیام داده بود
مامان:خب چی گفته بود اصلا کی بود
همچی رو بهش توضیح دادم مامان رنگش پرید زود تلفونو گرفت دستش
الیا:مامان داری به کی زنگ میزنی
مامان:به مهرداد(پسر خاله الیا که پلیسه)
الیا:مامان لازم نیست شوخی کردم
مامان:دروغ نگو خودت پیام هارو بهم نشون دادی
ایسا بدو بدو از پله ها امد پایین
ایسا:وای مامان یه شوخی بود اون کسی که بهش این رو گفته بود من بودم
مامان:ای خدا مرگم بده اینقدر این دو تا نفهمن دوتا بچه بزرگ کردم یکی از یکی خنگ تر
منو ایسا خنده ریزی کردیم و به طرف اتاق رفتیم وسطای راه پله بود
مامان:حالا که انقدر خنگ هستین بیاین این دوتا اشغالا رو ببرید سر کوچه
ایسا و الیا:مامان
مامان:درد مامان بدو این
اشغالا رو ورداشتیم رفتیم انداختیم تو سطل زباله موقع برگشتنه دو تا پسر جلومون رو گرفتن
ایسا:هی گمشین کنار
اولین پسره:وای چقدر شما ها خوشگلین نظرتون چی امشبو در خدمت ما باشین
ایسا:بله حتما تشریف میاریم الیا بیا بریم.....
پارت بیستم
بدنم داشت میلرزید اون از کجا خبر داشت که من دارم ازدواج میکنم ما که هنوز به کسی نگفتیم
اصلا اون کی بود حس میکردم رامتین باشه ولی اون الان زندانه(رامتین به جرم ادم ربایی رفت زندان) خیلی میترسیدم رفتم روی تخت پتو رو کشیدم رو سرم ساعت 3 صبح بود حس کردم یکی داره میاد تو اتاق خودمو محکم جمع کردم امد نزدیک شد پتو رو از روم ورداشت که دیدم ایسا نفس عمیقی کشیدم ایسا داشت به من نگاه میکرد
ایسا:چرا انقدر عرق کردی؟
همچی رو براش توضیح دادم ولی اون چیکار کردم
ایسا:😂😂😂😂😂 وای تو خیلی خنگی الیا واقعا فکرد کردی اون کی خب اسکل اون منم
فکر کردم داره شوخی میکنه ولی همون لحظه اون صفه چت رو اورد
یکی زدم پس کلش
الیا:عوضی سکته کردم
ایسا:شوخی خوبی بود حالا بگیر بخواب فردا صبح بزدار شدی به مامان توضیح بده بعود که ترسید من بهش میگم که من بودم
دوتایی زدیم زیر خنده با هم نقشه کششیدیم که این کارو کنیم
(صبح)
ایسا:الیا بلندشو وقت اجرا کردن نقشه هست
بلند شدم بدو بدو کارامو کردم رفتم پایین
الیا:صبح بخیر مامان
مامان:به به چه عجب بلاخره شما زود بلند شدین
الیا:من همیشه زود بللند میشم..... راستی مامان دیشب یکی بهم پیام داده بود
مامان:خب چی گفته بود اصلا کی بود
همچی رو بهش توضیح دادم مامان رنگش پرید زود تلفونو گرفت دستش
الیا:مامان داری به کی زنگ میزنی
مامان:به مهرداد(پسر خاله الیا که پلیسه)
الیا:مامان لازم نیست شوخی کردم
مامان:دروغ نگو خودت پیام هارو بهم نشون دادی
ایسا بدو بدو از پله ها امد پایین
ایسا:وای مامان یه شوخی بود اون کسی که بهش این رو گفته بود من بودم
مامان:ای خدا مرگم بده اینقدر این دو تا نفهمن دوتا بچه بزرگ کردم یکی از یکی خنگ تر
منو ایسا خنده ریزی کردیم و به طرف اتاق رفتیم وسطای راه پله بود
مامان:حالا که انقدر خنگ هستین بیاین این دوتا اشغالا رو ببرید سر کوچه
ایسا و الیا:مامان
مامان:درد مامان بدو این
اشغالا رو ورداشتیم رفتیم انداختیم تو سطل زباله موقع برگشتنه دو تا پسر جلومون رو گرفتن
ایسا:هی گمشین کنار
اولین پسره:وای چقدر شما ها خوشگلین نظرتون چی امشبو در خدمت ما باشین
ایسا:بله حتما تشریف میاریم الیا بیا بریم.....
۴.۰k
۰۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.