بهشت من
بهشت من
پارت نوزدهم
پرهام:وای ببخشید ببخشید هر وقت کارتون تموم شد بیاین پایین
پرهام رفت ما هم به کارمون ادامه دادیم
اون شب خیلی خوب بود بابام گفت ما باید فکرامون رو بکنیم ولی هرچی من بگم نه نمیگه
تو افکارات خودم غرق بودم که یهویی ایسا امد تو
ایسا:امروز حیلی خوب شده بودی
الیا:تو هم خوب بودی
ایسا:من همیشه خوبم
الیا:کاری داشتی
ایسا:اره میخواستم بهت یه چیزی بدم ولی تو عروسیت بدم یا الان
الیا:وایسا اگر چیزه خیلی باارزش و گرون قیمتی هست عروسیم بده ولی یه چیزه معمولی الان بده
ایسا:باشه پس عروسیت میدم
ایسا از اتاق رفت بیرون منم بعد از چند دقیقه خوابم برد
(صبح)
از خواب بیدار شدم ساعت 2 بود بلند شدم از پله ها رفتم پایین دیدم مامان داره نهار درست میکنه رفتم نون و مربا رو از یخچال در اوردم خوردم دوباره همچی رو گذاشتم سر جاش داشتم از پله ها میرفتم بالا که مامان گفت
مامان:الیا اون پسره استاده دانشگاهته
الیا:اره از کجا فهمیدی؟
مامان:وقتی یکی میاد خواستگاری دخترمون باید شغلشو بدونیم دیگه
الیا:حالا مگه فرق داره استاد باشه دکتر باشه مهندش باشه.... وخیلی چیزای دیگه این مهمه که مرد خوبی باشه
مامان:خودم این رو میدونم ولی درباره این ازدواج خوب فکر کن
از پله ها رفتم بالا گوشیم رو ورداشتم دامون پیام داده بود
پیام دامون:سلام خانومی صبت بخیر
الیا:سلام عشقم صبحت بخیر
(نویسنده:عوق بالا اوردم)
پیام رو فرستادم گوشی رو انداختم روی تخت رفتم حموم توی حموم یه عالمه اهن خوندم رقصییدم دو بارم سر خوردم و با کون خوردم زمین از حموم امدم برون نشستم روی تختم کونم خیلی درد میکرد
گوشیم رو ورداشتم یه پیام از ناشناس بود
ناشناس:به به الیا خانم هم که داره ازدواج میکنه بهت قول میدم یه کاری میکنم که اون عروسی هیچ وقت سر نگیره....
پارت نوزدهم
پرهام:وای ببخشید ببخشید هر وقت کارتون تموم شد بیاین پایین
پرهام رفت ما هم به کارمون ادامه دادیم
اون شب خیلی خوب بود بابام گفت ما باید فکرامون رو بکنیم ولی هرچی من بگم نه نمیگه
تو افکارات خودم غرق بودم که یهویی ایسا امد تو
ایسا:امروز حیلی خوب شده بودی
الیا:تو هم خوب بودی
ایسا:من همیشه خوبم
الیا:کاری داشتی
ایسا:اره میخواستم بهت یه چیزی بدم ولی تو عروسیت بدم یا الان
الیا:وایسا اگر چیزه خیلی باارزش و گرون قیمتی هست عروسیم بده ولی یه چیزه معمولی الان بده
ایسا:باشه پس عروسیت میدم
ایسا از اتاق رفت بیرون منم بعد از چند دقیقه خوابم برد
(صبح)
از خواب بیدار شدم ساعت 2 بود بلند شدم از پله ها رفتم پایین دیدم مامان داره نهار درست میکنه رفتم نون و مربا رو از یخچال در اوردم خوردم دوباره همچی رو گذاشتم سر جاش داشتم از پله ها میرفتم بالا که مامان گفت
مامان:الیا اون پسره استاده دانشگاهته
الیا:اره از کجا فهمیدی؟
مامان:وقتی یکی میاد خواستگاری دخترمون باید شغلشو بدونیم دیگه
الیا:حالا مگه فرق داره استاد باشه دکتر باشه مهندش باشه.... وخیلی چیزای دیگه این مهمه که مرد خوبی باشه
مامان:خودم این رو میدونم ولی درباره این ازدواج خوب فکر کن
از پله ها رفتم بالا گوشیم رو ورداشتم دامون پیام داده بود
پیام دامون:سلام خانومی صبت بخیر
الیا:سلام عشقم صبحت بخیر
(نویسنده:عوق بالا اوردم)
پیام رو فرستادم گوشی رو انداختم روی تخت رفتم حموم توی حموم یه عالمه اهن خوندم رقصییدم دو بارم سر خوردم و با کون خوردم زمین از حموم امدم برون نشستم روی تختم کونم خیلی درد میکرد
گوشیم رو ورداشتم یه پیام از ناشناس بود
ناشناس:به به الیا خانم هم که داره ازدواج میکنه بهت قول میدم یه کاری میکنم که اون عروسی هیچ وقت سر نگیره....
۴.۷k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.