true love فصل ۳ پارت ۲۲:
true love فصل ۳ پارت ۲۲:
لارا از حمام خارج شد و با جونگ کوک که در حال بستن دکمه های پیرهن مردونش بود مواجه شد
جونگ کوک با صدای در باز شدن در حموم برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
با دیدن لارا لبخندی روی لبش اومد و همونطوری که دکمه های سر آستینش رو میبست گفت
جونگ کوک:اومدی«لبخند»
لارا:آره...
جونگ کوک:....
لارا:داری میری؟
جونگ کوک:آره کار دارم...دوست داری نرم؟؟؟«دستش رو دور کمر لارا حلقه میکنه»
لارا:نه دلم برات تنگ میشه«در حال درست کردن یقه جونگ کوک»
لارا:زود برگرد«میبوستش»
جونگ کوک:چشم زود برمیگردم
جونگ کوک از لارا جدا شد و رفت
لارا روی تخت نشست که چشمش به گوشی جونگ کوک خورد
گوشیش رو یادش رفته بود ببره!!!
لارا سریع از روی تخت بلند شد و گوشیش رو برداشت و دنبال جونگ کوک رفت
جونگ کوک از عمارت خارج شد به سمت انبار رفت
لارا هم دنبال جونگ کوک میرفت و صداش میکرد
لارا:جونگ کوک!!!...جونگ کوک صبر کن«داد»
اما چون فاصلش با لارا زیاد بود صداش رو نمیشنید
جونگ کوک به انبار رسید و در انبار رو باز کرد
لارا پشت یکی از درخت های بلند باغ مخفی شد و نظاره گر حرکات جونگ کوک بود
لارا با دیدن انبار شکه شد!
تا به حال متوجه حضور اون انبار نشده بود
سوال هایی توی ذهنش بوجود اومده بود
"یعنی اون انبار چیه که لارا ازش خبر نداره؟؟"
"جونگ کوک چه چیزی اونجا نگهداری میکنه که به لارا نگفته؟"
و هزاران سوال دیگه ای که ذهنش رو درگیر کرده بود
از پشت درخت بیرون اومد تا بره به اون انبار
اما میدونست اگر بره بادیگارد ها اجازه ورود بهش رو نمیدن
پس یواش یواش از اونجا خارج شد و منتظر یک موقعیت بود که بره و ببینه چه چیزی اونجا نگه داری میشه
.........................................................................................
«یک هفته بعد»
(عصر)
جونگ کوک:لارا عزیزم من دارم میرم
لارا :مواظب خودت باش
جونگ کوک:باشه عزیزم..خدافظ
لارا:خدافظ
لارا توی این یک هفته منتظر یک فرصت بود که بره و ببینه داخل اون انبار چی هست
امروز صبح جونگ کوک چند ساعت به بادیگارد ها مرخصی داده بود
بجز لارا و خدمتکار ها کسی توی خونه نبود
امکان داشت تا چند دقیقه دیگه بادیگارد ها برگردن
توی این چند دقیقه بهترین فرصت بود تا ببینه توی اون انبار چی هست
بعد از رفتن جونگ کوک بلند شد و ژاکتش رو روی دوشش انداخت
در خونه رو باز کرد که با صدای خدمتکار برگشت
خدمتکار:خانم کجا میرید؟
لارا:میرم توی حیاط یکم هوا بخورم
خدمتکار:چیزی نیاز داشتید صدام بزنید
لارا:حتما...ممنونم
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد و فاصله گرفت
لارا بعد از فاصله گرفتن خدمتکار رفت به سمت انبار
تپش قلب خاصی گرفته بود
میترسید چیزی رو ببینه که خطرناک باشه
با خودش میگفت اگر چیزی بود که باید میدونست جونگ کوک بهش میگفت
اما وقتی بهش نگفته حتما یه دلیلی داشته
ولی باز هم دلش میخواست بدونه توی اون انبار چه چیزی هست
به در انبار رسید
چون عصر بود و هوا کم کم تاریک شده بود گوشیش رو روشن کرد که چشمش ببینه
نفس عمیقی کشید و دستگیره رو کشید و در باز شد
با چیزی که دید نفس کشیدن رو فراموش کرد
..................................................................................
#جونگ_کوک
#کی_پاپ
#فیک
#بی_تی_اس
#k_pop
#bts
#jungkook
لارا از حمام خارج شد و با جونگ کوک که در حال بستن دکمه های پیرهن مردونش بود مواجه شد
جونگ کوک با صدای در باز شدن در حموم برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد
با دیدن لارا لبخندی روی لبش اومد و همونطوری که دکمه های سر آستینش رو میبست گفت
جونگ کوک:اومدی«لبخند»
لارا:آره...
جونگ کوک:....
لارا:داری میری؟
جونگ کوک:آره کار دارم...دوست داری نرم؟؟؟«دستش رو دور کمر لارا حلقه میکنه»
لارا:نه دلم برات تنگ میشه«در حال درست کردن یقه جونگ کوک»
لارا:زود برگرد«میبوستش»
جونگ کوک:چشم زود برمیگردم
جونگ کوک از لارا جدا شد و رفت
لارا روی تخت نشست که چشمش به گوشی جونگ کوک خورد
گوشیش رو یادش رفته بود ببره!!!
لارا سریع از روی تخت بلند شد و گوشیش رو برداشت و دنبال جونگ کوک رفت
جونگ کوک از عمارت خارج شد به سمت انبار رفت
لارا هم دنبال جونگ کوک میرفت و صداش میکرد
لارا:جونگ کوک!!!...جونگ کوک صبر کن«داد»
اما چون فاصلش با لارا زیاد بود صداش رو نمیشنید
جونگ کوک به انبار رسید و در انبار رو باز کرد
لارا پشت یکی از درخت های بلند باغ مخفی شد و نظاره گر حرکات جونگ کوک بود
لارا با دیدن انبار شکه شد!
تا به حال متوجه حضور اون انبار نشده بود
سوال هایی توی ذهنش بوجود اومده بود
"یعنی اون انبار چیه که لارا ازش خبر نداره؟؟"
"جونگ کوک چه چیزی اونجا نگهداری میکنه که به لارا نگفته؟"
و هزاران سوال دیگه ای که ذهنش رو درگیر کرده بود
از پشت درخت بیرون اومد تا بره به اون انبار
اما میدونست اگر بره بادیگارد ها اجازه ورود بهش رو نمیدن
پس یواش یواش از اونجا خارج شد و منتظر یک موقعیت بود که بره و ببینه چه چیزی اونجا نگه داری میشه
.........................................................................................
«یک هفته بعد»
(عصر)
جونگ کوک:لارا عزیزم من دارم میرم
لارا :مواظب خودت باش
جونگ کوک:باشه عزیزم..خدافظ
لارا:خدافظ
لارا توی این یک هفته منتظر یک فرصت بود که بره و ببینه داخل اون انبار چی هست
امروز صبح جونگ کوک چند ساعت به بادیگارد ها مرخصی داده بود
بجز لارا و خدمتکار ها کسی توی خونه نبود
امکان داشت تا چند دقیقه دیگه بادیگارد ها برگردن
توی این چند دقیقه بهترین فرصت بود تا ببینه توی اون انبار چی هست
بعد از رفتن جونگ کوک بلند شد و ژاکتش رو روی دوشش انداخت
در خونه رو باز کرد که با صدای خدمتکار برگشت
خدمتکار:خانم کجا میرید؟
لارا:میرم توی حیاط یکم هوا بخورم
خدمتکار:چیزی نیاز داشتید صدام بزنید
لارا:حتما...ممنونم
خدمتکار تعظیم کوتاهی کرد و فاصله گرفت
لارا بعد از فاصله گرفتن خدمتکار رفت به سمت انبار
تپش قلب خاصی گرفته بود
میترسید چیزی رو ببینه که خطرناک باشه
با خودش میگفت اگر چیزی بود که باید میدونست جونگ کوک بهش میگفت
اما وقتی بهش نگفته حتما یه دلیلی داشته
ولی باز هم دلش میخواست بدونه توی اون انبار چه چیزی هست
به در انبار رسید
چون عصر بود و هوا کم کم تاریک شده بود گوشیش رو روشن کرد که چشمش ببینه
نفس عمیقی کشید و دستگیره رو کشید و در باز شد
با چیزی که دید نفس کشیدن رو فراموش کرد
..................................................................................
#جونگ_کوک
#کی_پاپ
#فیک
#بی_تی_اس
#k_pop
#bts
#jungkook
۷.۰k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.