Pt38
Pt38
کوک:شماره کارتت مرد با ترس و لرز شماره کارتشو داد کوک هم براش مبلغ زیادی رو ریخت و بعد از اونجا رفت به سمت خونه پدرش رفت بادیگارد:قربان نمیتونید برید داخل کوک عربده ای کشید که بادیگاردا کنار رفتن وارد دفتر پدرش شد پ.ک:لابد اومدی دوباره پدرتو بزنی کوک:نه اومدم بگم دیگه هیچ وقت به چشم پدر نمیبینمت پ.ک:بخاطر یه دختر تو آرزوت بود بیای بیرون کوک:اون دختر همه زندگی منه من هیچ وقت آرزوم نبوده چون خودم یکیو کنارم داشتم ولی تو منو ازش دور کردی من و وسیله دستت کردی ازم کار کشیدی اخلاقمو تغییر دادی ولی حتی صدامم در نیومد زندگیمو درست کردم ولی تو یه بارم منو به چشم پسرت ندیدی از الان به بعد نزدیک سوفیا بشه براش نقشه بکشی من و ازش دور کنی مثل الان زندت نمیزارم چون برام یه غریبه بیشتر نیستی همون موقع اون دختره میا اومد تو میا:عه جونگ کوک(لبخند چندش) همون موقع گوشی کوک زنگ خورد کوک:الو جونم دارم میام عزیزم کوک بدون توجه به اون سلیطه از کنارش رد شد و رفت مامانش نگاهی بهش کرد و کوک دوباره راهشو کشید رفت یه نودل لیوانی با موچی برا دخترکش خرید و به سمت بیمارستان رفت خ.ک:پسرم کجا رفتی سوفیا چند دقیقست پیگیرته کوک:رفتم خودمو مرتب کنم بفرمایید موچی خ.ک:اوه نه شیرینی برام خوب نیست کوک:باشه خاله شما برید خونه من پیشش هستم خ.ک:باشه پسرم خانوم کیم از سوفیا و کوک خدافظی کرد کوک رفت تو و دخترکش رو اول بغل کرد سوفیا:کجا رفتی نگران شدم کوک:رفتم خودمو مرتب کردم نیگا سوفیا نگاهی به مرد جذابش کرد و سرش رو تکون داد کوک:بیا اینارو بخور کوک تو نودل آب جوش ریخت و بعد ریختن پودر همش زد و آروم آروم به دخترک میداد تا بخوره اونم ازش میخورد بعد خوردن نودل سوفیا موچی میخواست کوک یدونه بهش داد و اونم ازش میخورد پسرک سر دخترک رو نوازش میکرد
پرش به یک سال بعد
اون دوتا باهم ازدواج کردن و حالا دخترک چهار ماهه حاملست و هردو ذوق دارن امروز قرار بود باهم برن پرورشگاه وارد حیاط پرورشگاه شدن تمام خاطراتشون اومد جلو چششون صدا خندهاشون دعوا کوک سر سوفیا دوییدناشون روزی که سوفیا اومد پرورشگاه همش از جلو چششون رد شد حالا اون دوتا با بچشون برگشتن حیاط پرورشگاه بی روح و خشک بود برگه درختا از شاخه ها میریخت اون دو تا با دیدن خانوم کیم ذوق زده به طرفش رفتن خانوم کیم هم پیر شده بود موهاش دیگه سفید شده بود سوفیا:سلام خاله کوک:سلام خاله خ.ک:سلام عزیزایه من خوش اومدید کوک:خاله ما اومدیم که اینجارو دوباره زنده کنیم سوفیا:آره خاله خ.ک:اما اینجا که چیزی نداره
کوک:شماره کارتت مرد با ترس و لرز شماره کارتشو داد کوک هم براش مبلغ زیادی رو ریخت و بعد از اونجا رفت به سمت خونه پدرش رفت بادیگارد:قربان نمیتونید برید داخل کوک عربده ای کشید که بادیگاردا کنار رفتن وارد دفتر پدرش شد پ.ک:لابد اومدی دوباره پدرتو بزنی کوک:نه اومدم بگم دیگه هیچ وقت به چشم پدر نمیبینمت پ.ک:بخاطر یه دختر تو آرزوت بود بیای بیرون کوک:اون دختر همه زندگی منه من هیچ وقت آرزوم نبوده چون خودم یکیو کنارم داشتم ولی تو منو ازش دور کردی من و وسیله دستت کردی ازم کار کشیدی اخلاقمو تغییر دادی ولی حتی صدامم در نیومد زندگیمو درست کردم ولی تو یه بارم منو به چشم پسرت ندیدی از الان به بعد نزدیک سوفیا بشه براش نقشه بکشی من و ازش دور کنی مثل الان زندت نمیزارم چون برام یه غریبه بیشتر نیستی همون موقع اون دختره میا اومد تو میا:عه جونگ کوک(لبخند چندش) همون موقع گوشی کوک زنگ خورد کوک:الو جونم دارم میام عزیزم کوک بدون توجه به اون سلیطه از کنارش رد شد و رفت مامانش نگاهی بهش کرد و کوک دوباره راهشو کشید رفت یه نودل لیوانی با موچی برا دخترکش خرید و به سمت بیمارستان رفت خ.ک:پسرم کجا رفتی سوفیا چند دقیقست پیگیرته کوک:رفتم خودمو مرتب کنم بفرمایید موچی خ.ک:اوه نه شیرینی برام خوب نیست کوک:باشه خاله شما برید خونه من پیشش هستم خ.ک:باشه پسرم خانوم کیم از سوفیا و کوک خدافظی کرد کوک رفت تو و دخترکش رو اول بغل کرد سوفیا:کجا رفتی نگران شدم کوک:رفتم خودمو مرتب کردم نیگا سوفیا نگاهی به مرد جذابش کرد و سرش رو تکون داد کوک:بیا اینارو بخور کوک تو نودل آب جوش ریخت و بعد ریختن پودر همش زد و آروم آروم به دخترک میداد تا بخوره اونم ازش میخورد بعد خوردن نودل سوفیا موچی میخواست کوک یدونه بهش داد و اونم ازش میخورد پسرک سر دخترک رو نوازش میکرد
پرش به یک سال بعد
اون دوتا باهم ازدواج کردن و حالا دخترک چهار ماهه حاملست و هردو ذوق دارن امروز قرار بود باهم برن پرورشگاه وارد حیاط پرورشگاه شدن تمام خاطراتشون اومد جلو چششون صدا خندهاشون دعوا کوک سر سوفیا دوییدناشون روزی که سوفیا اومد پرورشگاه همش از جلو چششون رد شد حالا اون دوتا با بچشون برگشتن حیاط پرورشگاه بی روح و خشک بود برگه درختا از شاخه ها میریخت اون دو تا با دیدن خانوم کیم ذوق زده به طرفش رفتن خانوم کیم هم پیر شده بود موهاش دیگه سفید شده بود سوفیا:سلام خاله کوک:سلام خاله خ.ک:سلام عزیزایه من خوش اومدید کوک:خاله ما اومدیم که اینجارو دوباره زنده کنیم سوفیا:آره خاله خ.ک:اما اینجا که چیزی نداره
۱۱.۴k
۱۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.