وقتی بهت خیانت کرد پارت ۳
ا/ت : پشیمون میشی
تهیونگ : چی...
ا/ت : مطمئن باش چند وقت دیگه جامون عوض میشه کسی که زانو میزنه تویی و کسی که تائین میکنه که چیکار کنی منم....
تهیونگ : چیه هرزه فک کردی خبریه..بهتره اون خیالات پوچتو واسه خودت نگه داری من وقت واسه هرزه هایی مثل تو ندارم...
و بدون هیچ حرفی بیرون رفت...
زیر لب گفتم...
ا/ت : اشکالی نداره تهیونگ شی همینطور ادامه بده هرجور میخوای رفتارکن...دونه به دونه پل های پشت سرتو خراب کن...خیلی دلم میخواد ببینم وقتی به آخر خط رسیدی میخوای چیکار کنی....
با وجود دردی که داشتم به سمت دستشویی حرکت کردم تا خونای خوش شده ی گوشه ی لبمو پاک کنم...بعد از اتمام کارم دیدم سانا میز صبحانه رو آماده کرده...تا صدای پام رو شنیدن سانا سریع برای خودشیرینی گفت....
سانا : ا/ت..بیا صبحانه بخور ضعف نکنی..
تهیونگ : عشق من چرا میخوای صبحانه رو به خودمو خودت زهر کنی...
سانا : ته ته این طرز حرف زدن درست نیست...
تهیونگ : تو مهربون ترین دختری هستی که داخل عمرم دیدم خوشحالم که همسرمی...
پوزخندی به خاطر حرفش زدم که با حرف بعدی سانا استرس بدی گرفتم...
سانا : ته ته...نمیدونم خوشحال میشی یانه اما..اما من...مَننن
تهیونگ : توچی شیرین من...
از اینکه تهیونگ لقبی که همیشه به من میداد رو به سانا گفت قلبم فشرده شد...اما با حرف بعدیش رسما روی پله ها خوش شدم...
سانا : من باردارم...
تهیونگ : تو..تو داری راست میگی...
سانا : هق...میدونستم اگه بگم دیگه من رو هق نمیخوای....
تهیونگ سری از پشت میز در اومدو سمت سانا خیز برداشتو لباشو بوسید...
ضربان قلبمو حس نمیکردم...دیدم تار شده بود اما همچنان داشتم به این صحنه ها نگاه میکردم حس میکردم نفسم گرفته اما راهی برای نفس کشیدن وجود نداشت که یهو تهیونگ گفت...
تهیونگ : دیگه نیاز به تو نیست...
ا/ت : چی...
تهیونگ : بهتره شرت رو از سر خانوادم کم کنی دلم نمیخواد همسر باردارم پیش زن سابقم باشه....
ا/ت آروم با دستم قلبم رو فشردم که ادامه داد...
تهیونگ : بهتره تا چند ساعت دیگه که منو سانا میایم هیچ ردی ازت تو خونم نباشه البته وسیله ای هم نداری که ببری همش با پوله من البته به جز اون گوشیه غرازت...
سانا : ته اینکارا لازم نیست من مشکلی ندارم...
همونطور که داشتم با تنفر به سانا نگاه میکردم با حرف بعدیه تهیونگ رسما داغ کردم....
تهیونگ : من مشکل دارم...دلم نمیخواد همسر و بچم پیشه یه هرزه باشن...
ا/ت : چی گفتی...
تهیونگ : ها..
ا/ت : گفتم الان چه گوهی از دهنت اومد بیرون...( باداد)
اونم بدون هیچ شرمی زل زد توی چشمامو حرفشو دوباره تکرار کرد....
تهیونگ : گفتم دلم نمیخواد همسرو بچم پیشه یه هرزه باشن...وَ...
تهیونگ : چی...
ا/ت : مطمئن باش چند وقت دیگه جامون عوض میشه کسی که زانو میزنه تویی و کسی که تائین میکنه که چیکار کنی منم....
تهیونگ : چیه هرزه فک کردی خبریه..بهتره اون خیالات پوچتو واسه خودت نگه داری من وقت واسه هرزه هایی مثل تو ندارم...
و بدون هیچ حرفی بیرون رفت...
زیر لب گفتم...
ا/ت : اشکالی نداره تهیونگ شی همینطور ادامه بده هرجور میخوای رفتارکن...دونه به دونه پل های پشت سرتو خراب کن...خیلی دلم میخواد ببینم وقتی به آخر خط رسیدی میخوای چیکار کنی....
با وجود دردی که داشتم به سمت دستشویی حرکت کردم تا خونای خوش شده ی گوشه ی لبمو پاک کنم...بعد از اتمام کارم دیدم سانا میز صبحانه رو آماده کرده...تا صدای پام رو شنیدن سانا سریع برای خودشیرینی گفت....
سانا : ا/ت..بیا صبحانه بخور ضعف نکنی..
تهیونگ : عشق من چرا میخوای صبحانه رو به خودمو خودت زهر کنی...
سانا : ته ته این طرز حرف زدن درست نیست...
تهیونگ : تو مهربون ترین دختری هستی که داخل عمرم دیدم خوشحالم که همسرمی...
پوزخندی به خاطر حرفش زدم که با حرف بعدی سانا استرس بدی گرفتم...
سانا : ته ته...نمیدونم خوشحال میشی یانه اما..اما من...مَننن
تهیونگ : توچی شیرین من...
از اینکه تهیونگ لقبی که همیشه به من میداد رو به سانا گفت قلبم فشرده شد...اما با حرف بعدیش رسما روی پله ها خوش شدم...
سانا : من باردارم...
تهیونگ : تو..تو داری راست میگی...
سانا : هق...میدونستم اگه بگم دیگه من رو هق نمیخوای....
تهیونگ سری از پشت میز در اومدو سمت سانا خیز برداشتو لباشو بوسید...
ضربان قلبمو حس نمیکردم...دیدم تار شده بود اما همچنان داشتم به این صحنه ها نگاه میکردم حس میکردم نفسم گرفته اما راهی برای نفس کشیدن وجود نداشت که یهو تهیونگ گفت...
تهیونگ : دیگه نیاز به تو نیست...
ا/ت : چی...
تهیونگ : بهتره شرت رو از سر خانوادم کم کنی دلم نمیخواد همسر باردارم پیش زن سابقم باشه....
ا/ت آروم با دستم قلبم رو فشردم که ادامه داد...
تهیونگ : بهتره تا چند ساعت دیگه که منو سانا میایم هیچ ردی ازت تو خونم نباشه البته وسیله ای هم نداری که ببری همش با پوله من البته به جز اون گوشیه غرازت...
سانا : ته اینکارا لازم نیست من مشکلی ندارم...
همونطور که داشتم با تنفر به سانا نگاه میکردم با حرف بعدیه تهیونگ رسما داغ کردم....
تهیونگ : من مشکل دارم...دلم نمیخواد همسر و بچم پیشه یه هرزه باشن...
ا/ت : چی گفتی...
تهیونگ : ها..
ا/ت : گفتم الان چه گوهی از دهنت اومد بیرون...( باداد)
اونم بدون هیچ شرمی زل زد توی چشمامو حرفشو دوباره تکرار کرد....
تهیونگ : گفتم دلم نمیخواد همسرو بچم پیشه یه هرزه باشن...وَ...
۵۰.۸k
۱۴ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.