پارت ۲۹
#پارت_۲۹
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
متین : اِ دیانا اینجوری نگو
تو خودتم میدونی ارسلان واقعا عاشقت بود
دیانا : اگه عاشقم بود چرا دروغ بهم گفت
متین :
دیانا از دست ارسلان خیلی عصبانی بود
ارسلان چرا خو دروغ گفتی آخه
بابا دیانا رو تو خیلی حساس بود
متین : دیانا الان حالت خوبه یچی بهت بگم
دیانا : بگو
متین : ارسلان به خاطر کارش با مامان باباش نرفت اسپانیا
اون به خاطر تو نرفت
دیانا : چی؟!💔💔
چرا؟!💔
من که مشکلی نداشتم💔
متین : یکی از فامیلای بابای ارسلان رئیس یه کارخونه بزرگ بوده و اگه ارسلان میرفت اونجا باید دست راست اون میشد و دیگه نمیتونستین برین به یه کشور دیگه مخصوصا کانادا چون کانادا و اسپانیا سر مواد اولیه اون کارخونه مشکل داشتن
درسته بهت دروغ گفته ولی اون به خاطر تو نرفت پیش خانوادش
دیانا : من...من..چیکار کردم💔💔
نیکا : متین یه دیقه بیا
متین: اومدم
متین: من برم ولی بهش فک کن
متین که داشت میرفت
دیانا : باشه ممنون که گفتی متین❤️
متین : خواهش میکنم🙂😉
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
متین : اِ دیانا اینجوری نگو
تو خودتم میدونی ارسلان واقعا عاشقت بود
دیانا : اگه عاشقم بود چرا دروغ بهم گفت
متین :
دیانا از دست ارسلان خیلی عصبانی بود
ارسلان چرا خو دروغ گفتی آخه
بابا دیانا رو تو خیلی حساس بود
متین : دیانا الان حالت خوبه یچی بهت بگم
دیانا : بگو
متین : ارسلان به خاطر کارش با مامان باباش نرفت اسپانیا
اون به خاطر تو نرفت
دیانا : چی؟!💔💔
چرا؟!💔
من که مشکلی نداشتم💔
متین : یکی از فامیلای بابای ارسلان رئیس یه کارخونه بزرگ بوده و اگه ارسلان میرفت اونجا باید دست راست اون میشد و دیگه نمیتونستین برین به یه کشور دیگه مخصوصا کانادا چون کانادا و اسپانیا سر مواد اولیه اون کارخونه مشکل داشتن
درسته بهت دروغ گفته ولی اون به خاطر تو نرفت پیش خانوادش
دیانا : من...من..چیکار کردم💔💔
نیکا : متین یه دیقه بیا
متین: اومدم
متین: من برم ولی بهش فک کن
متین که داشت میرفت
دیانا : باشه ممنون که گفتی متین❤️
متین : خواهش میکنم🙂😉
۱۴.۹k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.