پارت

#پارت_۳۰
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!

دیانا :

متین رفت تو تا وسایل رو جمع کنن
نشستم رو صندلیای بیرون کافه

گیج بودم از طرفی ارسلان اونجوری بهم دروغ گفت بود از طرفی این کار رو بخاطر من کرده بود
ولی مطمئن بودم ارسلان بهم نگفته بود چون فک میکرد اعتمادم بهش کم میشه
سرم گذاشتم لای دستم
فقط دلم میخواست زار بزنم
کجایی ارسلان که آرومم کنی

بچه ها اومدن بیرون
عسل : آجی چرا اینجا نشستی
دیانا : هیچی مهم نیست
عسل : اوک مواظب خودت باش❤️
دیانا : مرس💛

با تک تک بچه ها خدافظی کردم
متین : دیانا درباره ی اون فک کن ولی سعی کن تصمیمی نگیری که از چاله بیافتی تو چاه
دیانا: باشه ممنون از راهنمایت♡
متین : فعلا
دیانا : خدافظ

متین و نیکا رفتن مهردیس رو برسونن
عسل هم ممد رو برد خونش تا مراقبش باشه

فقط خودم موندم و خودم
کاش....کاش ارسلان اینجا بود
دیدگاه ها (۰)

#پارت_۳۱#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!بلند شدم و همین جوری مث د...

#پارت_۳۲#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!ارسلان : پشت پنجره نشسته ...

#پارت_۲۹#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!متین : اِ دیانا اینجوری ن...

#پارت_۲۸#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!رفتیم تو کافه یهو بچه ها ...

~حقیقت پنهان~

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط