پارت ۳۱
#پارت_۳۱
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
بلند شدم و همین جوری مث دیوونه ها تو خیابون راه میرفتم
نمیتونستم برم خونه ارسلان
اصن نمیدونستم کجا هست
دلم براش تنگ شده بود
هوا خیلی تاریک بود
بارون گرفت
منی که عاشق بارون بودم دیگه برام مهم نبود
کل لباسام خیس شدن
یه نگاه به ساعتم طوسیم انداختم
ساعت ۱۲ بود
چطوری انقدر زود زمان گذشت که من نفهمیدم
تصمیم گرفتم برم خونه
تو کوچه بودم
تا کلید و تو آپارتمان انداختم
یکی دهنمو از پشت گرفت و کردم تو ماشین
ندیدم کی بود و چیکار کرد که یه دستمال اومد جلو بینیم و خوابم گرفت
میدونم کوتاه بود 🙂💔
فردا نمیتونم پارت بزارم به خاطر همون الان گذاشتم🌚
#ناشناخته_ی_من_تا_ابد_بمان!
بلند شدم و همین جوری مث دیوونه ها تو خیابون راه میرفتم
نمیتونستم برم خونه ارسلان
اصن نمیدونستم کجا هست
دلم براش تنگ شده بود
هوا خیلی تاریک بود
بارون گرفت
منی که عاشق بارون بودم دیگه برام مهم نبود
کل لباسام خیس شدن
یه نگاه به ساعتم طوسیم انداختم
ساعت ۱۲ بود
چطوری انقدر زود زمان گذشت که من نفهمیدم
تصمیم گرفتم برم خونه
تو کوچه بودم
تا کلید و تو آپارتمان انداختم
یکی دهنمو از پشت گرفت و کردم تو ماشین
ندیدم کی بود و چیکار کرد که یه دستمال اومد جلو بینیم و خوابم گرفت
میدونم کوتاه بود 🙂💔
فردا نمیتونم پارت بزارم به خاطر همون الان گذاشتم🌚
۷.۱k
۱۵ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.