Jang dar zendegi>
Jang dar zendegi>
Partبیست وسه دو>
انچه گذشت:
[میرای سر تکون داد و کوک از اتاق خارج شد...]
:شروع
هم زمان با خارج شدن کوک اشکای میرای عین رود روی صورتش حرکت کردن پاهاشو جمع کرد و دستاشو روهم گذاشت و سرشو روی دستاش گذاشت اجازه داد اشکای اسیر شده داخل چشماش ازادانه صورتشو بپوشونن اون حتی فکرشم نمیکرد به همچین وضعیتی بیفته با هر لحظه فک کردن به این چیزا اشکاش از هم سبقت میگرفتن زود تر از چونش سر میخوردن روی دستاش،چند لحظه سکوت اون رو اروم کرد تا بتونه خودشو کنترل کنه فکرشو ازاد کنه در همین هین در اتاق با دو تق به صدا در اومد
میرای : کیه؟
اجوما : خانوم اجازه هست بیام تو؟
میرای : بفرمایید
اجوما دستگیره رو به سمت پایین کشید و اون سرش پایین بود و متوجه اون دختر نشد میرای سرش به سمت پنجره فقل اتاق بود هیچ کدوم از چهره دیگری اگاه نبودن سکوت حکم فرما بود که اجوما سکوت رو شکست:
خانوم ارباب دستور دادن این لباس هارو براتون بیارم امشب قراره به یه مهمونی برید و ساعت شش میکاپر ها برای میکاپ کردنتون میان
میرای : ممنون....
اجوما : اجوما صدام کنید خانوم
میرای : پس توهم میرای صدام کن اجوما
اجوما وقای اسمش رو شنید سرشو به سرعت بالا اورد و با اون چهره رو به رو شد میرای باورش نمیشود هنوزم اون زنده بود با بغض ناشی از خوشحالی از روی تخت پایین اومد و به سمتش رفت اجوما اغوشش رو باز کرد و اوت رو داخل اغوشش پناه داد میرای : فک کردم (هق) فک(هق) فک کردم از دست(هق)دادمت خاله نامرا
اجوما(نامرا) : منم دلم واست تنگ شده بود دختر نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت
میرای : تو چطور سر از اینجا در اوردی
اجوما میرای رو از خورش جدا کرد با پشت دستش اشکای میرای پاک کرد بازوش رو گرفت به سمت تخت حرکت کرد و میرای رو روش نشوند از پارچ ابی که روی میز عسلی کنار تخت بود کمی داخل لیوان ریخت و به میرای داد لبخندی زد و منتظر موند تا تمومش کنه و به سوالات میرلی جواب بده میرای با سرعت اب رو یک باره سر کشید و لیوان رو روی تخت گذاشت دستای اجوما رو گرفت،اجوما لبخندی به هُل بودن میرای زد نفس عمیقی کشید لباشو باز کرد :
اون موقع که ماشین تصادف کرد ما داخل اون ماشینا نبودیم.....
Payan part بیست و سه>
__________
مثل اینکه حذف شده بودش
Partبیست وسه دو>
انچه گذشت:
[میرای سر تکون داد و کوک از اتاق خارج شد...]
:شروع
هم زمان با خارج شدن کوک اشکای میرای عین رود روی صورتش حرکت کردن پاهاشو جمع کرد و دستاشو روهم گذاشت و سرشو روی دستاش گذاشت اجازه داد اشکای اسیر شده داخل چشماش ازادانه صورتشو بپوشونن اون حتی فکرشم نمیکرد به همچین وضعیتی بیفته با هر لحظه فک کردن به این چیزا اشکاش از هم سبقت میگرفتن زود تر از چونش سر میخوردن روی دستاش،چند لحظه سکوت اون رو اروم کرد تا بتونه خودشو کنترل کنه فکرشو ازاد کنه در همین هین در اتاق با دو تق به صدا در اومد
میرای : کیه؟
اجوما : خانوم اجازه هست بیام تو؟
میرای : بفرمایید
اجوما دستگیره رو به سمت پایین کشید و اون سرش پایین بود و متوجه اون دختر نشد میرای سرش به سمت پنجره فقل اتاق بود هیچ کدوم از چهره دیگری اگاه نبودن سکوت حکم فرما بود که اجوما سکوت رو شکست:
خانوم ارباب دستور دادن این لباس هارو براتون بیارم امشب قراره به یه مهمونی برید و ساعت شش میکاپر ها برای میکاپ کردنتون میان
میرای : ممنون....
اجوما : اجوما صدام کنید خانوم
میرای : پس توهم میرای صدام کن اجوما
اجوما وقای اسمش رو شنید سرشو به سرعت بالا اورد و با اون چهره رو به رو شد میرای باورش نمیشود هنوزم اون زنده بود با بغض ناشی از خوشحالی از روی تخت پایین اومد و به سمتش رفت اجوما اغوشش رو باز کرد و اوت رو داخل اغوشش پناه داد میرای : فک کردم (هق) فک(هق) فک کردم از دست(هق)دادمت خاله نامرا
اجوما(نامرا) : منم دلم واست تنگ شده بود دختر نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت
میرای : تو چطور سر از اینجا در اوردی
اجوما میرای رو از خورش جدا کرد با پشت دستش اشکای میرای پاک کرد بازوش رو گرفت به سمت تخت حرکت کرد و میرای رو روش نشوند از پارچ ابی که روی میز عسلی کنار تخت بود کمی داخل لیوان ریخت و به میرای داد لبخندی زد و منتظر موند تا تمومش کنه و به سوالات میرلی جواب بده میرای با سرعت اب رو یک باره سر کشید و لیوان رو روی تخت گذاشت دستای اجوما رو گرفت،اجوما لبخندی به هُل بودن میرای زد نفس عمیقی کشید لباشو باز کرد :
اون موقع که ماشین تصادف کرد ما داخل اون ماشینا نبودیم.....
Payan part بیست و سه>
__________
مثل اینکه حذف شده بودش
۵.۷k
۰۲ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.