PART 15🦋💫
#PART_15🦋💫
اون شب اصلا خونه نرفتم و موندم پیش سپهر چون به خاطر من این بلا سرش اومد به بابا هم گفتم شیفتم نمیتونم بیام
دستی رو سرش کشیدم
من چطور دلم اومد این پسر جذاب و مهربونو فراموش کنم
دستامو رو تخت گذاشتم و سرمو بهشون تکیه دادم
همونطور که بهش خیره بودم و تو صندقچه خاطراتم دنبال یه خاطره دیگه ازش بودم نفهمیدم چطور خوابم برد
با صدا زدنای سپهر از خواب پا شدم
وقتی نگاهم به ساعت افتاد میخواستم خودمو خفه کنم
هیچ وقت نشد من سر موقع یا مرتب(همیشه) برم پاسگاه
در هفته سه روز بیمارستا و دانشگاه بودم و چهار روزشو پاسگاه بودم
سریع رفتم خونه و اماده شدم و پیش به سوی پاسگاه
****
عصر برگشتم بیمارستان حالش هنوز خوب نشده بود ولی میخواست بره خونه
رفتم خونه اتاق ته سالن رو که خالی بود اماده کردم براش تا وقتی اومد اونجا بمونه
از اونجایی که تو این یه روز با کلی بهونه فهمیدم عاشق رنگ خاکستریه و اون اتاق هم دقیقا خاکستری بود با سهیل چمدونش و چند دست لباس که خریده بودیم تو کمدش چیدم که وقتی اومد همچی اماده باشه
***
امروز ساعت نه کلاس داشتم پس زود تر پاشدم و کارای باقی مونده ی اتاق جدید سپهر رو انجام دادم رفتم دانشگاه
ساعت اول با استاد شهریاری کلاس داشتم خیلی بد اخلاق و جدی بود
ساعت دوم هم با استاد کاظمی کلاس داشتم مهربون بود ولی به پای استاد احمدی نمی رسید خداروشکر این کلاسمون با کیارش مشترک نبود وگرنه سرمو می کوبیدم به دیوار
بعدظهر رفتم بیمارستان و کارای ترخیص سپهر رو انجام دادم و باهم سوار ماشین سیما شدم اخه هنوز ماشینم خراب بود وقتی رسیدیم خونه سینا و سهیل اومدن کمکش بردند تو اتاقی که براش اماده کرده بودم یکم که استراحت کرد ناهار شو براش بردم بیدار بود و به سقف زل زده بود تو فکر بود که نفهمید من اومدم تو اتاق نشستم کنار تختش و مثل مادرا که به بچه شون غذا میده بهش غذا دادم ولی همش اعتراض میکرد و میگفت _مگه من بچم بده خودم میخورم
گفتم _نوچ تا وقتی من هستم چرا خودت بخوری بعدم خندیدم اخرم حرصی شد و کوسن رو پرت کرد سمتم که جاخالی دادم
اون شب اصلا خونه نرفتم و موندم پیش سپهر چون به خاطر من این بلا سرش اومد به بابا هم گفتم شیفتم نمیتونم بیام
دستی رو سرش کشیدم
من چطور دلم اومد این پسر جذاب و مهربونو فراموش کنم
دستامو رو تخت گذاشتم و سرمو بهشون تکیه دادم
همونطور که بهش خیره بودم و تو صندقچه خاطراتم دنبال یه خاطره دیگه ازش بودم نفهمیدم چطور خوابم برد
با صدا زدنای سپهر از خواب پا شدم
وقتی نگاهم به ساعت افتاد میخواستم خودمو خفه کنم
هیچ وقت نشد من سر موقع یا مرتب(همیشه) برم پاسگاه
در هفته سه روز بیمارستا و دانشگاه بودم و چهار روزشو پاسگاه بودم
سریع رفتم خونه و اماده شدم و پیش به سوی پاسگاه
****
عصر برگشتم بیمارستان حالش هنوز خوب نشده بود ولی میخواست بره خونه
رفتم خونه اتاق ته سالن رو که خالی بود اماده کردم براش تا وقتی اومد اونجا بمونه
از اونجایی که تو این یه روز با کلی بهونه فهمیدم عاشق رنگ خاکستریه و اون اتاق هم دقیقا خاکستری بود با سهیل چمدونش و چند دست لباس که خریده بودیم تو کمدش چیدم که وقتی اومد همچی اماده باشه
***
امروز ساعت نه کلاس داشتم پس زود تر پاشدم و کارای باقی مونده ی اتاق جدید سپهر رو انجام دادم رفتم دانشگاه
ساعت اول با استاد شهریاری کلاس داشتم خیلی بد اخلاق و جدی بود
ساعت دوم هم با استاد کاظمی کلاس داشتم مهربون بود ولی به پای استاد احمدی نمی رسید خداروشکر این کلاسمون با کیارش مشترک نبود وگرنه سرمو می کوبیدم به دیوار
بعدظهر رفتم بیمارستان و کارای ترخیص سپهر رو انجام دادم و باهم سوار ماشین سیما شدم اخه هنوز ماشینم خراب بود وقتی رسیدیم خونه سینا و سهیل اومدن کمکش بردند تو اتاقی که براش اماده کرده بودم یکم که استراحت کرد ناهار شو براش بردم بیدار بود و به سقف زل زده بود تو فکر بود که نفهمید من اومدم تو اتاق نشستم کنار تختش و مثل مادرا که به بچه شون غذا میده بهش غذا دادم ولی همش اعتراض میکرد و میگفت _مگه من بچم بده خودم میخورم
گفتم _نوچ تا وقتی من هستم چرا خودت بخوری بعدم خندیدم اخرم حرصی شد و کوسن رو پرت کرد سمتم که جاخالی دادم
۲.۳k
۱۴ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.