خون سنگین
خون سنگین :
شب آروم بود، ولی اون آرومی یه جور سنگینی داشت. کوکوشیبو، همون شمشیرزن ششچشمی، توی اتاق تاریکش نشسته بود. نفساش سنگین بود، انگار هر دمش یه کوه رو جابهجا میکرد. در اتاق یهو باز شد و موزان، ارباب بیرقیب، وارد شد.
- موزان با صدای نرم و خونسرد گفت: «وقتشه، کوکوشیبو. خون بیشتری لازم داری.»
- کوکوشیبو، با صدای گرفته جواب داد: «میدونم... ولی این خونت همیشه منو از پا میندازه.»
موزان لبخند زد، اون لبخند سردی که همیشه داشت. نزدیک شد، دستشو بالا آورد و خونشو به کوکوشیبو داد. لحظهای که خون وارد بدنش شد، انگار آتیشی توی رگهاش روشن شد. کوکوشیبو اول لرزید، بعد افتاد زمین.
روزای بیحالی
سه روز گذشت. کوکوشیبو مثل آدمی بود که تازه از جنگ برگشته باشه. بدنش سنگین، چشمهاش نیمهباز، حتی شمشیرش رو نمیتونست بلند کنه. موزان اما کنارش بود.
- موزان هر شب مینشست کنار تختش، با اون نگاه سرد ولی عجیب مراقب.
- غذا نمیخواست، ولی موزان براش خون تازه میآورد تا بدنش آروم آروم عادت کنه.
- وقتی کوکوشیبو خواب میدید، موزان بیصدا مینشست و نگاهش میکرد، انگار داشت مطمئن میشد که این سرباز وفادارش هنوز زندهست.
دیالوگها
یه شب، کوکوشیبو با صدای ضعیف گفت:
- «چرا اینقدر مراقبمی؟ تو که همیشه فقط قدرت میخواستی.»
موزان جواب داد:
- «قدرت بدون تو ناقصه. تو ستون اصلی منی. اگه زمین بخوری، همه چیز میریزه.»
کوکوشیبو لبخند کمرنگی زد، چیزی که خیلی کم پیش میومد.
- «پس منو زنده نگه میداری، حتی وقتی خونت منو میسوزونه.»
- موزان: «دقیقاً. تو باید بسوزی تا قویتر بشی.»
اوج داستان
روز چهارم، کوکوشیبو بالاخره بلند شد. هنوز بیحال بود، ولی نگاهش دوباره اون برق خطرناک رو داشت. شمشیرشو برداشت، دستشو روی دسته گذاشت و گفت:
- «حالا میفهمم چرا خونت اینقدر سنگینه. این یه امتحانه.»
موزان با همون لبخند سرد جواب داد:
- «امتحانی که فقط تو میتونی ازش رد بشی.»
شب آروم بود، ولی اون آرومی یه جور سنگینی داشت. کوکوشیبو، همون شمشیرزن ششچشمی، توی اتاق تاریکش نشسته بود. نفساش سنگین بود، انگار هر دمش یه کوه رو جابهجا میکرد. در اتاق یهو باز شد و موزان، ارباب بیرقیب، وارد شد.
- موزان با صدای نرم و خونسرد گفت: «وقتشه، کوکوشیبو. خون بیشتری لازم داری.»
- کوکوشیبو، با صدای گرفته جواب داد: «میدونم... ولی این خونت همیشه منو از پا میندازه.»
موزان لبخند زد، اون لبخند سردی که همیشه داشت. نزدیک شد، دستشو بالا آورد و خونشو به کوکوشیبو داد. لحظهای که خون وارد بدنش شد، انگار آتیشی توی رگهاش روشن شد. کوکوشیبو اول لرزید، بعد افتاد زمین.
روزای بیحالی
سه روز گذشت. کوکوشیبو مثل آدمی بود که تازه از جنگ برگشته باشه. بدنش سنگین، چشمهاش نیمهباز، حتی شمشیرش رو نمیتونست بلند کنه. موزان اما کنارش بود.
- موزان هر شب مینشست کنار تختش، با اون نگاه سرد ولی عجیب مراقب.
- غذا نمیخواست، ولی موزان براش خون تازه میآورد تا بدنش آروم آروم عادت کنه.
- وقتی کوکوشیبو خواب میدید، موزان بیصدا مینشست و نگاهش میکرد، انگار داشت مطمئن میشد که این سرباز وفادارش هنوز زندهست.
دیالوگها
یه شب، کوکوشیبو با صدای ضعیف گفت:
- «چرا اینقدر مراقبمی؟ تو که همیشه فقط قدرت میخواستی.»
موزان جواب داد:
- «قدرت بدون تو ناقصه. تو ستون اصلی منی. اگه زمین بخوری، همه چیز میریزه.»
کوکوشیبو لبخند کمرنگی زد، چیزی که خیلی کم پیش میومد.
- «پس منو زنده نگه میداری، حتی وقتی خونت منو میسوزونه.»
- موزان: «دقیقاً. تو باید بسوزی تا قویتر بشی.»
اوج داستان
روز چهارم، کوکوشیبو بالاخره بلند شد. هنوز بیحال بود، ولی نگاهش دوباره اون برق خطرناک رو داشت. شمشیرشو برداشت، دستشو روی دسته گذاشت و گفت:
- «حالا میفهمم چرا خونت اینقدر سنگینه. این یه امتحانه.»
موزان با همون لبخند سرد جواب داد:
- «امتحانی که فقط تو میتونی ازش رد بشی.»
- ۱۸۳
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط