بیماری آکازا
بیماری آکازا:
آکازا مدتی بود احساس میکرد بدنش دیگر مثل گذشته فرمان نمیبرد. تبهای شبانه، لرزهای بیپایان و ضعف در عضلات، او را از پا انداخته بود. هر بار که سعی میکرد در تنهایی با بیماریاش بجنگد، صدای خندهی آرام دوما از پشت در میآمد. دوما هیچوقت او را تنها نمیگذاشت.
دوما با همان لبخند همیشگیاش وارد اتاق شد، پتوی ضخیمی را روی آکازا کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد:
«نگران نباش... من اینجام. تا وقتی نفس میکشی، کنارت میمونم.»
آکازا که همیشه مغرور و سرسخت بود، برای اولین بار اجازه داد اشکهایش جاری شوند. او در آغوش دوما فرو رفت، و برای لحظهای همهی دردها محو شدند.
شبها، وقتی تب شدت میگرفت، آکازا دیگر توان بازگشت به اتاق خودش را نداشت. تخت دوما تبدیل به پناهگاهش شد. دوما بیوقفه موهایش را نوازش میکرد، قصههای خیالی میگفت و حتی برایش لالایی میخواند.
گاهی آکازا در نیمهشب از خواب میپرید، نفسهایش تند و بیقرار بود. دوما دستش را میگرفت و با صدای آرام میگفت:
«ببین، هنوز زندهای. هنوز میتونی بجنگی. و من همیشه اینجام.»
در روزها، دوما مثل یک پرستار وفادار کنارش میماند. برایش نوشیدنیهای گرم آماده میکرد، اتاق را پر از عطر گلها میکرد و حتی اجازه نمیداد کسی مزاحمش شود. آکازا که همیشه از ضعف متنفر بود، حالا در برابر محبت بیپایان دوما تسلیم شده بود.
گاهی با صدای گرفته میگفت:
«چرا اینقدر برای من وقت میذاری؟ من فقط یک بیمار ضعیفم.»
و دوما با خندهی آرام جواب میداد:
«چون تو برای من همهچیزی. حتی وقتی ضعیفی، هنوز همون آکازایی هستی که میشناسم.»
با گذشت هفتهها، بیماری آکازا آرامتر شد، اما رابطهی او و دوما عمیقتر از همیشه شد. تخت دوما دیگر فقط جای خواب نبود؛ تبدیل به نماد پیوندی شد که هیچچیز نمیتوانست آن را از بین ببرد.
آکازا فهمید که گاهی ضعف، فرصتی برای کشف عشق واقعی است. و دوما ثابت کرد که پشت لبخند بیپایانش، قلبی پر از وفاداری و محبت پنهان است.
آکازا مدتی بود احساس میکرد بدنش دیگر مثل گذشته فرمان نمیبرد. تبهای شبانه، لرزهای بیپایان و ضعف در عضلات، او را از پا انداخته بود. هر بار که سعی میکرد در تنهایی با بیماریاش بجنگد، صدای خندهی آرام دوما از پشت در میآمد. دوما هیچوقت او را تنها نمیگذاشت.
دوما با همان لبخند همیشگیاش وارد اتاق شد، پتوی ضخیمی را روی آکازا کشید و آرام در گوشش زمزمه کرد:
«نگران نباش... من اینجام. تا وقتی نفس میکشی، کنارت میمونم.»
آکازا که همیشه مغرور و سرسخت بود، برای اولین بار اجازه داد اشکهایش جاری شوند. او در آغوش دوما فرو رفت، و برای لحظهای همهی دردها محو شدند.
شبها، وقتی تب شدت میگرفت، آکازا دیگر توان بازگشت به اتاق خودش را نداشت. تخت دوما تبدیل به پناهگاهش شد. دوما بیوقفه موهایش را نوازش میکرد، قصههای خیالی میگفت و حتی برایش لالایی میخواند.
گاهی آکازا در نیمهشب از خواب میپرید، نفسهایش تند و بیقرار بود. دوما دستش را میگرفت و با صدای آرام میگفت:
«ببین، هنوز زندهای. هنوز میتونی بجنگی. و من همیشه اینجام.»
در روزها، دوما مثل یک پرستار وفادار کنارش میماند. برایش نوشیدنیهای گرم آماده میکرد، اتاق را پر از عطر گلها میکرد و حتی اجازه نمیداد کسی مزاحمش شود. آکازا که همیشه از ضعف متنفر بود، حالا در برابر محبت بیپایان دوما تسلیم شده بود.
گاهی با صدای گرفته میگفت:
«چرا اینقدر برای من وقت میذاری؟ من فقط یک بیمار ضعیفم.»
و دوما با خندهی آرام جواب میداد:
«چون تو برای من همهچیزی. حتی وقتی ضعیفی، هنوز همون آکازایی هستی که میشناسم.»
با گذشت هفتهها، بیماری آکازا آرامتر شد، اما رابطهی او و دوما عمیقتر از همیشه شد. تخت دوما دیگر فقط جای خواب نبود؛ تبدیل به نماد پیوندی شد که هیچچیز نمیتوانست آن را از بین ببرد.
آکازا فهمید که گاهی ضعف، فرصتی برای کشف عشق واقعی است. و دوما ثابت کرد که پشت لبخند بیپایانش، قلبی پر از وفاداری و محبت پنهان است.
- ۲۳۴
- ۲۰ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط