نفرت در برابر عشقی که بهت دارم
{{نفرت در برابر عشقی که بهت دارم}}
پارت 97
ا،ت : جونگکوک برو دوش بگیر
ا،ت جونگکوک رو به سمته حمام هول میداد و وقتی وارد حمام شد درو بست و با دستش نگهداشت که جونگکوک با صدای بلند گفت
جونگکوک : بلخره که از اینجا میام بیرون
ا،ت لبخندی زد و دوباره به سمته کمدش رفت و بعد از پوشیدن لباس راحتی از اتاق خارج شد
به سمته آشپزخونه رفت بعضی از چیزای که توی یخچال آماده بود برداشت و میز رو چید
به سمته کابینت رفت و بازش کرد مواد لازم برای آماده کردن پنکیک رو بیرون آورد و بعد از آماده کردن مواد پنکیک
مشغول پختنش شد که احساس کرد کسی وارد آشپزخونه شده و میدونست اون فرد کی میتونه باشه پس نیازی به نگاه کردن نبود چند مین همینجور گذشت و پنکیک ها آماده بودن
ولی هنوز نگاه جونگکوک روی اون قفل شده بود همینطوری به حرکاتش نگاه میکرد و سکوت سنگینی توی اون مکان پیچید بود
ا،ت همینجوری که داشت سعی میکرد پنکیک رو از تابه به بشقاب منتقل کنه اون سکوت رو شکست
ا،ت : اگه همینجوری بهم نگاه کنی نمیتونم هيچ کاری انجام بدم
جونگکوک که دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد بود گره دستاش رو باز کرد
جونگکوک : تاحالا ندیده بودم که آشپزی کنی
ا،ت بشقاب رو از روی اپن برداشت و روی میز کنار بقیه چیزها گذاشت
و روبه جونگکوک کرد
ا،ت : چون تاحالا هيچ وقت آشپزی نگردم تو اولین نفری هستی که دست پختمو میخوری
جونگکوک به سمته میز رفت و صندلی رو کشید عقب و روی نشست
و روبه ا،ت کرد و با لبخندی که روی لبش بود گفت
جونگکوک : پس خوش سانش ترین آدما دنیا هستم
ا،ت متقابلا لبخند نرمی زد و عسل رو پنکیک ریخت و روبه رو جونگکوک روی صندلی نشست
و با نگاهای ریزی که به جونگکوک میکرد صبحانه شون رو خوردن
و جونگکوک که در تمام مدت متوجه نگاهش بود چنگالش روی میز گذاشت و دستاش توی هم گره زد و زیره چونش گذاشت روبه ا،ت کرد
جونگکوک : بگو میشنوم
ا،ت نگاهش رو از بشقاب اش گرفت و به جونگکوک داد
ا،ت : چی بگم
جونگکوک : هر چیزی که میخواهی بدونی
ا،ت نگاهش رو دوباره به بشقاب اش دوخت
ا،ت : تو همچی رو در موردم میدونی ولی من هیچی نمیدونم حتا نمیدونم از چیا خوشت میاد یا چرا وقتی اومدی کنار لبت زخمی بود و انقدر ناراحت بودی من هیچی نمیدونن
جونگکوک : میخواهی بدونی دیشب چی شد
اون کسی که بهم زنگ زد پدرم بود و زخم کنار لبم بخاطر سیلی که مادرم بهم زد
ا،ت نگاهش رو به جونگکوک داد و با تعجب نگاهش میکرد که جونگکوک ادامه داد
جونگکوک : من مثل بچه های دیگه بزرگ نشدم............ادامه دارد
پارت 97
ا،ت : جونگکوک برو دوش بگیر
ا،ت جونگکوک رو به سمته حمام هول میداد و وقتی وارد حمام شد درو بست و با دستش نگهداشت که جونگکوک با صدای بلند گفت
جونگکوک : بلخره که از اینجا میام بیرون
ا،ت لبخندی زد و دوباره به سمته کمدش رفت و بعد از پوشیدن لباس راحتی از اتاق خارج شد
به سمته آشپزخونه رفت بعضی از چیزای که توی یخچال آماده بود برداشت و میز رو چید
به سمته کابینت رفت و بازش کرد مواد لازم برای آماده کردن پنکیک رو بیرون آورد و بعد از آماده کردن مواد پنکیک
مشغول پختنش شد که احساس کرد کسی وارد آشپزخونه شده و میدونست اون فرد کی میتونه باشه پس نیازی به نگاه کردن نبود چند مین همینجور گذشت و پنکیک ها آماده بودن
ولی هنوز نگاه جونگکوک روی اون قفل شده بود همینطوری به حرکاتش نگاه میکرد و سکوت سنگینی توی اون مکان پیچید بود
ا،ت همینجوری که داشت سعی میکرد پنکیک رو از تابه به بشقاب منتقل کنه اون سکوت رو شکست
ا،ت : اگه همینجوری بهم نگاه کنی نمیتونم هيچ کاری انجام بدم
جونگکوک که دست به سینه به چهارچوب در تکیه داد بود گره دستاش رو باز کرد
جونگکوک : تاحالا ندیده بودم که آشپزی کنی
ا،ت بشقاب رو از روی اپن برداشت و روی میز کنار بقیه چیزها گذاشت
و روبه جونگکوک کرد
ا،ت : چون تاحالا هيچ وقت آشپزی نگردم تو اولین نفری هستی که دست پختمو میخوری
جونگکوک به سمته میز رفت و صندلی رو کشید عقب و روی نشست
و روبه ا،ت کرد و با لبخندی که روی لبش بود گفت
جونگکوک : پس خوش سانش ترین آدما دنیا هستم
ا،ت متقابلا لبخند نرمی زد و عسل رو پنکیک ریخت و روبه رو جونگکوک روی صندلی نشست
و با نگاهای ریزی که به جونگکوک میکرد صبحانه شون رو خوردن
و جونگکوک که در تمام مدت متوجه نگاهش بود چنگالش روی میز گذاشت و دستاش توی هم گره زد و زیره چونش گذاشت روبه ا،ت کرد
جونگکوک : بگو میشنوم
ا،ت نگاهش رو از بشقاب اش گرفت و به جونگکوک داد
ا،ت : چی بگم
جونگکوک : هر چیزی که میخواهی بدونی
ا،ت نگاهش رو دوباره به بشقاب اش دوخت
ا،ت : تو همچی رو در موردم میدونی ولی من هیچی نمیدونم حتا نمیدونم از چیا خوشت میاد یا چرا وقتی اومدی کنار لبت زخمی بود و انقدر ناراحت بودی من هیچی نمیدونن
جونگکوک : میخواهی بدونی دیشب چی شد
اون کسی که بهم زنگ زد پدرم بود و زخم کنار لبم بخاطر سیلی که مادرم بهم زد
ا،ت نگاهش رو به جونگکوک داد و با تعجب نگاهش میکرد که جونگکوک ادامه داد
جونگکوک : من مثل بچه های دیگه بزرگ نشدم............ادامه دارد
- ۱۴.۵k
- ۲۰ بهمن ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط