Part

#Part81

صدایی از بلند گو اومد‌ که باعث ترس بیشترم شد .
اونم منی که از تیر اندازی خاطره بد. داشتم:
- نترس یاشار... اوه ببخشید. سهراب خان !
پسر بهادر....
این فقط یه هشداره. که بدونی من ...
ملقب به تمساح سابق ؛ هنوز زنده ام .
اینهمه سال دنبال آدم اشتباهی بودی .
سرتو بکن تو زندگی خودت پسر وگرنه‌ سرنوشت توهم مثل ننه بابات میشه .
اونام سر فضولی مردن ها.... هع ..‌ شب خوش
- دهنت و بببنننندددددددددددددد
#هلیا
عموم ...‌ عموم....با تیر اندازی مرده بود ‌‌‌‌....
چون فقط به کار پدر زنش مشکوک بود .
مثل حرفایی که این ناشناس زده بود .
اینکه خیلی ها به این طریق کشته شدن .....
اینکه .... نه
نه. نه ‌ من طاقت دیدن مرگ یه نفر دیگه رو .حتی اگه سهراب باشه نداشتم نمیتونستم .
- یاااشار.....یا..شارر‌.. خواهش میکنم ..هع. به حرفش گوش بده .... هرچی می
- شششششش. نترس . نترس! من هستم .. هیچ گوهی نمیتونه بخوره . تو هنو نمو نشناختی نه ؟
دیدگاه ها (۰)

#Part82ناگهان جیغ زدم :- به شناختن من‌ربطی نداره‌ ! نداره ع...

#Part83با اشک هایی که دیگه توان نگه داشتنشون و نداشته ام زدم...

#Part80#هلیا منو تو اتاقش زندانی کرده بود و داشت به نیلوفر خ...

#Part79#هلیا با لبخند مسخره ای گفت :- با پسر عموم به من خیان...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط