⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 75
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
با خوندن هر خط از دفترچه ضربان قلبم تند تر میشد :< امشب دیانا همه ی حرفهای منو شیما رو شنید...و چقدر جالب با چشم های گرگییش دروغ میگفت که نشنیده! >
لبخندی زدم و گفتم :< چشم گرگی...! >
ورق زدم :< امروز مجبور شدم برای نقشه کشی شمال برم... حتی فرصت خداحافظی از دیانا رو هم نداشتم... ولی دلم خیلی براش تنگ شده.. >
ناخونمو جویدم و با خجالت گفتم :< منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خب!.. >
و ورق بعدی :< امشب به دیانا زنگ زدم...ولی غرورم اجازه نداد بگم دلم براش تنگ شده...واقعا این غرور چه چیز بدیه! >
اخمی کردم و یاد اون شب افتادم.. قشنگ یادمه چقدر عصبی شدم! با یادآوریش خنده ام گرفت..
بازم ورق بعدی :< امشب به دیانا زنگ زدم و سریع بهش گفتم که دلم براش تنگ شده...خوشحالی رو از صداش میشد پیدا کرد... >
لبخندی زدم و گفتم :< دیوونه ی جذاب... >
ورق بعدی :< امروز به مامان و بابا گفتم دیانا رو دوست دارم، مامان خیلی خوشحال شد ولی بابا نظر واقعیشو نمیگه و سکوت میکنه، دوست ندارم این وضعو! >
ورق بعدی :< امروز با شیما دعوام شد...بخاطر اینکه غرور دیانامو شکسته بود...و چه شُکی بود برام که اونجوری دیانا سرم فریاد کشید... >
آهی کشیدم و گفتم :< دست خودم نبود... >
ورق بعدی :< امروز گفت همه چی تمومه.. حس و حالم گفتنی نیست.. >
جمله اش کوتاه بود ولی درد نهفته پشت جمله رو حس می کردم..
آروم گفتم :< ببخشید.. قول میدم دیگه ازت فرار نکنم.. >
صدای دستگیره در که اومد فوری دفترچه رو داخل کت گذاشتم و عادی به در چشم دوختم... هر چی نباشه بازیگرم..!
ارسلان داخل شد...با دیدنم لبخندی زد و گفت :< بیدار شدی؟ >
دیانا :< پ ن پ خود به خود نشستم... >
نگاه حرصی بهم انداخت و سعی کرد موضعش رو حفظ کنه و گفت :> برات لباس آوردم...از اون تیکه سوخته های خونت...حداقل وسایلِ اتاقت سالم مونده بود...بپوششون بریم >
از اتاق بیرون رفت و سریع لباسامو عوض کردم، اصلا یاد خونه ام نبودم!
حال چیکار میکردم؟ از
اتاق بیرون زدم... ارسلان با دیدنم به سمت در خروجی رفت..
پوفی کشیدم و دنبالش
راه افتادم... به ماشین که رسیدیم ارسلان در سمت خودش رو باز کرد و سوار شد...
خشک به حرکاتش چشم
دوختم... ارسلان گردن کشید و با اشاره گفت که بنشینم...
دیانا :< پسره ی بی شخصیت... >
تکیه ام رو به بدنه ی ماشین دادم که ارسلان کلافه پیاده شد و گفت :< بشین دیگه >
دیانا :< من آدم عادی ام؟ >
ارسلان :< چی؟ >
به سمتش برگشتم و گفتم :< به نظر تو من یه دختر عادی ام؟ >
مکثی کرد و با جدیت گفت :< تو تمام زندگی منی >
لبخندی کنج لبام نشست و با شیطنت گفتم :< ...
پارت 75
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
با خوندن هر خط از دفترچه ضربان قلبم تند تر میشد :< امشب دیانا همه ی حرفهای منو شیما رو شنید...و چقدر جالب با چشم های گرگییش دروغ میگفت که نشنیده! >
لبخندی زدم و گفتم :< چشم گرگی...! >
ورق زدم :< امروز مجبور شدم برای نقشه کشی شمال برم... حتی فرصت خداحافظی از دیانا رو هم نداشتم... ولی دلم خیلی براش تنگ شده.. >
ناخونمو جویدم و با خجالت گفتم :< منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خب!.. >
و ورق بعدی :< امشب به دیانا زنگ زدم...ولی غرورم اجازه نداد بگم دلم براش تنگ شده...واقعا این غرور چه چیز بدیه! >
اخمی کردم و یاد اون شب افتادم.. قشنگ یادمه چقدر عصبی شدم! با یادآوریش خنده ام گرفت..
بازم ورق بعدی :< امشب به دیانا زنگ زدم و سریع بهش گفتم که دلم براش تنگ شده...خوشحالی رو از صداش میشد پیدا کرد... >
لبخندی زدم و گفتم :< دیوونه ی جذاب... >
ورق بعدی :< امروز به مامان و بابا گفتم دیانا رو دوست دارم، مامان خیلی خوشحال شد ولی بابا نظر واقعیشو نمیگه و سکوت میکنه، دوست ندارم این وضعو! >
ورق بعدی :< امروز با شیما دعوام شد...بخاطر اینکه غرور دیانامو شکسته بود...و چه شُکی بود برام که اونجوری دیانا سرم فریاد کشید... >
آهی کشیدم و گفتم :< دست خودم نبود... >
ورق بعدی :< امروز گفت همه چی تمومه.. حس و حالم گفتنی نیست.. >
جمله اش کوتاه بود ولی درد نهفته پشت جمله رو حس می کردم..
آروم گفتم :< ببخشید.. قول میدم دیگه ازت فرار نکنم.. >
صدای دستگیره در که اومد فوری دفترچه رو داخل کت گذاشتم و عادی به در چشم دوختم... هر چی نباشه بازیگرم..!
ارسلان داخل شد...با دیدنم لبخندی زد و گفت :< بیدار شدی؟ >
دیانا :< پ ن پ خود به خود نشستم... >
نگاه حرصی بهم انداخت و سعی کرد موضعش رو حفظ کنه و گفت :> برات لباس آوردم...از اون تیکه سوخته های خونت...حداقل وسایلِ اتاقت سالم مونده بود...بپوششون بریم >
از اتاق بیرون رفت و سریع لباسامو عوض کردم، اصلا یاد خونه ام نبودم!
حال چیکار میکردم؟ از
اتاق بیرون زدم... ارسلان با دیدنم به سمت در خروجی رفت..
پوفی کشیدم و دنبالش
راه افتادم... به ماشین که رسیدیم ارسلان در سمت خودش رو باز کرد و سوار شد...
خشک به حرکاتش چشم
دوختم... ارسلان گردن کشید و با اشاره گفت که بنشینم...
دیانا :< پسره ی بی شخصیت... >
تکیه ام رو به بدنه ی ماشین دادم که ارسلان کلافه پیاده شد و گفت :< بشین دیگه >
دیانا :< من آدم عادی ام؟ >
ارسلان :< چی؟ >
به سمتش برگشتم و گفتم :< به نظر تو من یه دختر عادی ام؟ >
مکثی کرد و با جدیت گفت :< تو تمام زندگی منی >
لبخندی کنج لبام نشست و با شیطنت گفتم :< ...
۱۹.۹k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.