⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
⊱⋅ ──────•🦉♾🦇•────── ⋅⊰
پارت 76
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
لبخندی کنج لبام نشست و با شیطنت گفتم :< پس درو باز کن >
و به در سمت خودم اشاره کردم...
ارسلان تک خنده ای کرد و گفت :< سواستفاده گر... >
به سمت در رفت و برام باز کرد و گفت :< بفرمایید خانوم سوپراستار... >
خنده ای کردم و نشستم و ارسلان بعد از بستن در سوار شد و حرکت کرد...
وسطای راه بودیم که پرسیدم :< ارسلان؟ >
ارسلان :< جانم؟ >
دیانا :< الان تکلیف من چیه؟ >
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :< تکلیف؟ >
دیانا :< خونه ام که نابود شد...حالا.. >
قبل اینکه حرفم تموم شه گفت :< خونه ی ما میمونی >
با تعجب گفتم :< چی؟! >
ارسلان :< چیزه عجیبیه؟ >
دیانا :< خب..مزاحم پدر و مادرت میشم. >
ارسلان اخمی کرد و گفت :< دیگه این حرفو نشنوما...خودشون بهم گفتن ببرمت...در ضمن تو قرار عروس اون خونه بشی >
با تعجب گفتم :< مگه قبول کردن؟ >
تک خنده ای کرد و دستشو روی دستم گذاشت و گفت :< قبول میکنن... >
پوفی کشیدم و گفتم :< یه لحظه امیدوارم کردی! >
ارسلان نیم نگاهی انداخت و با شیطنت گفت :< تو که نمیخواستی... همه چی تموم شده بود که.. >
هُل شده گفتم :< خب.. >
با چیزی گه تو ذهنم اومد شیطون نگاهش کردم و گفتم :< آره اولش نمیخواستم ولی چیکار کنم... کاری کردی تو دامت افتادم! >
ارسلان :< با چی؟! >
دیانا :< با چشمات... >
قهقه ای سر داد و گفت :< چشمام انقدر خاصن؟ >
سری تکون دادم و گفتم :< طوفان میکنن... >
لبخندی زد و گفت :< پس به چشمای تو چی بگم که سونامی راه انداخته تو قلبم؟ >
این بار من خنده ی بلندی کردم و ساکت شدیم... به خونه که رسیدیم نگاهی به خونه ی نیم سوخته ام انداختم.. خدا رو شکر که آتیش به طبقه اول نرسیده بود...
آزیتا خانوم به استقبالم اومد و گفت :< بیا داخل دخترم...خسته ای. >
وارد خونه شدیم... آقا مرتضی طبق معمول روزنامه به دست روی مبل نشسته بود، با دیدنم گفت :< سلام خوش اومدی دخترم >
دیانا :< سلام. ممنون >
آزیتاخانم لبخندی زد و گفت :< دیانا جان اتاق مهمانو برات آماده کردم...آخر راهروئه...برو استراحت کن تا شام >
دیانا :< نه مرسی شام نمیخورم دستتون درد نکنه >
آزیتاخانم :< آخه ضعیف شدی... >
لبخندی زد و گفت :< من خوبم >
رو به همه گفتم :< شبتون خوش >
به سمت اتاق رفتم که ارسلان در اتاق بغلیش رو باز کرد و گفت :< دیگه اتاق منو که میشناسی...چیزی خواستی بیدارم >
برگشتم و گفتم :< تا ساعت چند بیداری؟ >
ارسلان :< شاید تا صبح >
اخمی کردمو گفتم :< اینجوری میری سرکار؟ >
خندید و گفت :< فکرت نمیزاره بخوابم که.. >
با خنده نچ نچی کردم و گفتم :< شبت خوش >
ارسلان :< شبت پُر پشه >
پارت 76
[ شروعی دیگر 🖤✨ ]
#دیانا🎀
لبخندی کنج لبام نشست و با شیطنت گفتم :< پس درو باز کن >
و به در سمت خودم اشاره کردم...
ارسلان تک خنده ای کرد و گفت :< سواستفاده گر... >
به سمت در رفت و برام باز کرد و گفت :< بفرمایید خانوم سوپراستار... >
خنده ای کردم و نشستم و ارسلان بعد از بستن در سوار شد و حرکت کرد...
وسطای راه بودیم که پرسیدم :< ارسلان؟ >
ارسلان :< جانم؟ >
دیانا :< الان تکلیف من چیه؟ >
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت :< تکلیف؟ >
دیانا :< خونه ام که نابود شد...حالا.. >
قبل اینکه حرفم تموم شه گفت :< خونه ی ما میمونی >
با تعجب گفتم :< چی؟! >
ارسلان :< چیزه عجیبیه؟ >
دیانا :< خب..مزاحم پدر و مادرت میشم. >
ارسلان اخمی کرد و گفت :< دیگه این حرفو نشنوما...خودشون بهم گفتن ببرمت...در ضمن تو قرار عروس اون خونه بشی >
با تعجب گفتم :< مگه قبول کردن؟ >
تک خنده ای کرد و دستشو روی دستم گذاشت و گفت :< قبول میکنن... >
پوفی کشیدم و گفتم :< یه لحظه امیدوارم کردی! >
ارسلان نیم نگاهی انداخت و با شیطنت گفت :< تو که نمیخواستی... همه چی تموم شده بود که.. >
هُل شده گفتم :< خب.. >
با چیزی گه تو ذهنم اومد شیطون نگاهش کردم و گفتم :< آره اولش نمیخواستم ولی چیکار کنم... کاری کردی تو دامت افتادم! >
ارسلان :< با چی؟! >
دیانا :< با چشمات... >
قهقه ای سر داد و گفت :< چشمام انقدر خاصن؟ >
سری تکون دادم و گفتم :< طوفان میکنن... >
لبخندی زد و گفت :< پس به چشمای تو چی بگم که سونامی راه انداخته تو قلبم؟ >
این بار من خنده ی بلندی کردم و ساکت شدیم... به خونه که رسیدیم نگاهی به خونه ی نیم سوخته ام انداختم.. خدا رو شکر که آتیش به طبقه اول نرسیده بود...
آزیتا خانوم به استقبالم اومد و گفت :< بیا داخل دخترم...خسته ای. >
وارد خونه شدیم... آقا مرتضی طبق معمول روزنامه به دست روی مبل نشسته بود، با دیدنم گفت :< سلام خوش اومدی دخترم >
دیانا :< سلام. ممنون >
آزیتاخانم لبخندی زد و گفت :< دیانا جان اتاق مهمانو برات آماده کردم...آخر راهروئه...برو استراحت کن تا شام >
دیانا :< نه مرسی شام نمیخورم دستتون درد نکنه >
آزیتاخانم :< آخه ضعیف شدی... >
لبخندی زد و گفت :< من خوبم >
رو به همه گفتم :< شبتون خوش >
به سمت اتاق رفتم که ارسلان در اتاق بغلیش رو باز کرد و گفت :< دیگه اتاق منو که میشناسی...چیزی خواستی بیدارم >
برگشتم و گفتم :< تا ساعت چند بیداری؟ >
ارسلان :< شاید تا صبح >
اخمی کردمو گفتم :< اینجوری میری سرکار؟ >
خندید و گفت :< فکرت نمیزاره بخوابم که.. >
با خنده نچ نچی کردم و گفتم :< شبت خوش >
ارسلان :< شبت پُر پشه >
۱۷.۰k
۲۴ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.