پارت پنجم رمان "عشق دختر یخی"
پارت پنجم رمان "عشق دختر یخی"
آسا، کایران و لیانا به آرامی در دل جنگل جادویی پیش میرفتند. سایههای درختان بلند و صدای وزش باد، فضایی مرموز و هیجانانگیز ایجاد کرده بود. آسا احساس میکرد که قلبش به تپش افتاده و هیجان و ترس در وجودش در هم آمیخته شده است.
کایران با دقت به اطراف نگاه میکرد و لیانا در کنار آسا قدم میزد. "آسا، تو باید قوی باشی. ما به دنبال سنگ جادویی هستیم و باید به همدیگر اعتماد کنیم." لیانا با لبخند گفت. آسا سرش را تکان داد و سعی کرد احساساتش را کنترل کند.
ناگهان، صدای عجیبی از دور به گوششان رسید. صدای خندهای که در دل جنگل طنینانداز شده بود. کایران با جدیت گفت: "این صدا از کجا میآید؟" آسا و لیانا به هم نگاه کردند و ترس در چشمانشان نمایان شد.
کایران به آرامی به سمت صدا حرکت کرد و آسا و لیانا نیز دنبالش رفتند. آنها به یک clearing رسیدند که در وسط آن، یک موجود جادویی با بالهای درخشان نشسته بود. موجودی با چشمان بزرگ و درخشان که به آنها خیره شده بود. "خوش آمدید به جنگل جادویی!" او با صدای ملایمی گفت. "من نگهبان این جنگل هستم."
آسا با حیرت به موجود نگاه کرد. "ما به دنبال سنگ جادویی هستیم. آیا میتوانی به ما کمک کنی؟" موجود با لبخند گفت: "سنگ جادویی در دل جنگل پنهان است، اما برای پیدا کردن آن، باید از آزمونهای من عبور کنید."
کایران با اعتماد به نفس گفت: "ما آمادهایم. هر آزمونی که باشد، ما میتوانیم از پس آن برآییم." موجود با نگاهی جدی گفت: "آزمون اول، آزمون شجاعت است. شما باید از ترسهایتان عبور کنید و به قلب جنگل برسید."
آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. آیا او واقعاً میتوانست بر ترسهایش غلبه کند؟ کایران و لیانا در کنار او بودند و این احساس به او قوت میبخشید. "ما با هم هستیم، آسا. هیچ چیزی نمیتواند ما را متوقف کند." کایران گفت.
آزمون آغاز شد و آنها باید از میان سایهها و صداهای عجیب عبور میکردند. آسا با هر قدمی که برمیداشت، احساس میکرد که ترسش کمتر میشود. او به کایران و لیانا نگاه میکرد و میدید که آنها نیز با شجاعت پیش میروند.
در نهایت، آنها به قلب جنگل رسیدند. جایی که نور خورشید به زیبایی میتابید و در وسط آن، سنگ جادویی درخشان قرار داشت. آسا با حیرت به سنگ نگاه کرد. "ما آن را پیدا کردیم!" او با هیجان گفت.
کایران با لبخند گفت: "حالا باید به مراسم شکستن طلسم بپردازیم." آسا احساس میکرد که امید و عشق در دلش جوانه زده است. آیا این سنگ میتوانست به او کمک کند تا طلسمش را بشکند و عشق را پیدا کند؟
---
اگه خوشت اومد اون قلب سفید و قرمز کن
آسا، کایران و لیانا به آرامی در دل جنگل جادویی پیش میرفتند. سایههای درختان بلند و صدای وزش باد، فضایی مرموز و هیجانانگیز ایجاد کرده بود. آسا احساس میکرد که قلبش به تپش افتاده و هیجان و ترس در وجودش در هم آمیخته شده است.
کایران با دقت به اطراف نگاه میکرد و لیانا در کنار آسا قدم میزد. "آسا، تو باید قوی باشی. ما به دنبال سنگ جادویی هستیم و باید به همدیگر اعتماد کنیم." لیانا با لبخند گفت. آسا سرش را تکان داد و سعی کرد احساساتش را کنترل کند.
ناگهان، صدای عجیبی از دور به گوششان رسید. صدای خندهای که در دل جنگل طنینانداز شده بود. کایران با جدیت گفت: "این صدا از کجا میآید؟" آسا و لیانا به هم نگاه کردند و ترس در چشمانشان نمایان شد.
کایران به آرامی به سمت صدا حرکت کرد و آسا و لیانا نیز دنبالش رفتند. آنها به یک clearing رسیدند که در وسط آن، یک موجود جادویی با بالهای درخشان نشسته بود. موجودی با چشمان بزرگ و درخشان که به آنها خیره شده بود. "خوش آمدید به جنگل جادویی!" او با صدای ملایمی گفت. "من نگهبان این جنگل هستم."
آسا با حیرت به موجود نگاه کرد. "ما به دنبال سنگ جادویی هستیم. آیا میتوانی به ما کمک کنی؟" موجود با لبخند گفت: "سنگ جادویی در دل جنگل پنهان است، اما برای پیدا کردن آن، باید از آزمونهای من عبور کنید."
کایران با اعتماد به نفس گفت: "ما آمادهایم. هر آزمونی که باشد، ما میتوانیم از پس آن برآییم." موجود با نگاهی جدی گفت: "آزمون اول، آزمون شجاعت است. شما باید از ترسهایتان عبور کنید و به قلب جنگل برسید."
آسا احساس کرد که قلبش به تپش افتاده است. آیا او واقعاً میتوانست بر ترسهایش غلبه کند؟ کایران و لیانا در کنار او بودند و این احساس به او قوت میبخشید. "ما با هم هستیم، آسا. هیچ چیزی نمیتواند ما را متوقف کند." کایران گفت.
آزمون آغاز شد و آنها باید از میان سایهها و صداهای عجیب عبور میکردند. آسا با هر قدمی که برمیداشت، احساس میکرد که ترسش کمتر میشود. او به کایران و لیانا نگاه میکرد و میدید که آنها نیز با شجاعت پیش میروند.
در نهایت، آنها به قلب جنگل رسیدند. جایی که نور خورشید به زیبایی میتابید و در وسط آن، سنگ جادویی درخشان قرار داشت. آسا با حیرت به سنگ نگاه کرد. "ما آن را پیدا کردیم!" او با هیجان گفت.
کایران با لبخند گفت: "حالا باید به مراسم شکستن طلسم بپردازیم." آسا احساس میکرد که امید و عشق در دلش جوانه زده است. آیا این سنگ میتوانست به او کمک کند تا طلسمش را بشکند و عشق را پیدا کند؟
---
اگه خوشت اومد اون قلب سفید و قرمز کن
۱.۴k
۱۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.