ازدواج نافرجام
《 ازدواج نافرجام 》
(๑˙❥˙๑) پارت 66 (๑˙❥˙๑)
پلک های نمناکش رو باز کرد و به چشمایی اشکین که عصبانیت توش موج میزد گفت .... ویوا : چرا جونگکوک باید روی یه شرکت ورشکسته توی بوسان سرمایهگذاری کنه حتا اگه خودش هم بخواد من اجازه نمیدم
کیهوان با عصبانیت از روی مبل بلند شد و با فریادی بلند تمام ستون های خونه رو ارزاند ... کیهوان : تو کی هستی که میخواهی جلوی پای من سنگ بندازی دختره بیارزش
ویوا میان بغض اشک پوزخندی زد و از روی مبل بلند شد و میز شیشهای سالن که بین اون و پدرش فاصله انداخته بود رو دور زد و مقابلش ایستاد
همون نگاه خشمگین که همیشه ترس رو به تک تک سلول های بدنش تزریق میکرد .... ویوا : اگه خیلی دوست داری چرا خودت به جونگکوک نمیکی
ولی من جایی که بتونم جلوشو میگیر....
با کشیده گی که توی موهای پشت سرش احساس کرد حرفش قطع شد و از درد به دست پدرش که موهای مرتب و اوتو کشید اش رو توی مشتش گرفته بود چنگ زد ..
کیهوان : خفشو... زبونت خیلی دراز شده دلت به اون شوهر بی عرضهت خوشه ولی یادت باشه اونم خیلی زود ازت سیر میشه و هر روز باید از بغل یکی جمعش کنی اونم پسر همون جئونه
با عصبانیت و فریاد بلند حرفاش رو بیان کرد و هر لحظه فشار دستش روی موهای دختر بیشتر میکرد...اما ویوا بیشتر از درد موهاش درد قلبش بود که چشماش رو از اشک میسوختند اینبار نه با بغض نه با صدای خفه
با میان بغض اشک با چشمانی که عصبانیت رو فریاد می زد گفت
ویوا : جونگکوک همچین آدمی نیست همه رو مثل خودت نبین
موهاش رو با شدت رها کرد و دستش رو بلند کرد تا تمام عصبانیت رو به سیلی محکمی روی صورت دخترش خالی کنه ... ویوا چشمای اشکین و لب هایش روی هم فشار داد میدونست وقتی پدرش عصبانی بشه
فقد به کشیدن موهای بسنده نمیکنه ... و منتظر واکنش بعدی کیهوان شد
اما لحظهای صدای خشمگین جونگکوک رو شنید
جونگکوک : فکر کردی داری چیکار میکنی
فکر کرد اشتباه شنیده یا توهم زد اما زمانی این تصویر واقعی شد
که با گونه های خیس از اشک به جونگکوکی خیره شد که با فکی منقبض شده از عصبانی مچ دست کیهوان رو توی هوا به قدری محکم گرفته بود که از قرمزی روبه کبودی میزد
جونگکوک : یادم گفته بودم حق نداری روی زن من دست بلند کنی
(๑˙❥˙๑) پارت 66 (๑˙❥˙๑)
پلک های نمناکش رو باز کرد و به چشمایی اشکین که عصبانیت توش موج میزد گفت .... ویوا : چرا جونگکوک باید روی یه شرکت ورشکسته توی بوسان سرمایهگذاری کنه حتا اگه خودش هم بخواد من اجازه نمیدم
کیهوان با عصبانیت از روی مبل بلند شد و با فریادی بلند تمام ستون های خونه رو ارزاند ... کیهوان : تو کی هستی که میخواهی جلوی پای من سنگ بندازی دختره بیارزش
ویوا میان بغض اشک پوزخندی زد و از روی مبل بلند شد و میز شیشهای سالن که بین اون و پدرش فاصله انداخته بود رو دور زد و مقابلش ایستاد
همون نگاه خشمگین که همیشه ترس رو به تک تک سلول های بدنش تزریق میکرد .... ویوا : اگه خیلی دوست داری چرا خودت به جونگکوک نمیکی
ولی من جایی که بتونم جلوشو میگیر....
با کشیده گی که توی موهای پشت سرش احساس کرد حرفش قطع شد و از درد به دست پدرش که موهای مرتب و اوتو کشید اش رو توی مشتش گرفته بود چنگ زد ..
کیهوان : خفشو... زبونت خیلی دراز شده دلت به اون شوهر بی عرضهت خوشه ولی یادت باشه اونم خیلی زود ازت سیر میشه و هر روز باید از بغل یکی جمعش کنی اونم پسر همون جئونه
با عصبانیت و فریاد بلند حرفاش رو بیان کرد و هر لحظه فشار دستش روی موهای دختر بیشتر میکرد...اما ویوا بیشتر از درد موهاش درد قلبش بود که چشماش رو از اشک میسوختند اینبار نه با بغض نه با صدای خفه
با میان بغض اشک با چشمانی که عصبانیت رو فریاد می زد گفت
ویوا : جونگکوک همچین آدمی نیست همه رو مثل خودت نبین
موهاش رو با شدت رها کرد و دستش رو بلند کرد تا تمام عصبانیت رو به سیلی محکمی روی صورت دخترش خالی کنه ... ویوا چشمای اشکین و لب هایش روی هم فشار داد میدونست وقتی پدرش عصبانی بشه
فقد به کشیدن موهای بسنده نمیکنه ... و منتظر واکنش بعدی کیهوان شد
اما لحظهای صدای خشمگین جونگکوک رو شنید
جونگکوک : فکر کردی داری چیکار میکنی
فکر کرد اشتباه شنیده یا توهم زد اما زمانی این تصویر واقعی شد
که با گونه های خیس از اشک به جونگکوکی خیره شد که با فکی منقبض شده از عصبانی مچ دست کیهوان رو توی هوا به قدری محکم گرفته بود که از قرمزی روبه کبودی میزد
جونگکوک : یادم گفته بودم حق نداری روی زن من دست بلند کنی
- ۱۴.۱k
- ۰۹ مهر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط