کتابخانه عشق

"کتابخانه عشق"
part:²⁸
نگاهی به ساعت انداختم،ساعت ۸ شب بود کم کم داشت خوابم می‌برد که صدام زد
تهیونگ:یونا...یونا نخواب بیدار شو
یونا:چی شده
تهیونگ:اونجارو ببین
یونا:روی تابلو نوشته سئول.‌‌..
به خودم اومدم و با هیجان گفتم
یونا:سئول...؟!یعنی راهمونو پیدا کردیم؟
تهیونگ: آره
یونا:به نظرت کی می‌رسیم خونه؟
تهیونگ: تقریباً تا نیم ساعت
یونا:باشه
ماشین رو برد یه جای خلوت و تاریک
تهیونگ:پیاده شو
یونا:واسه چی
تهیونگ:میفهمی
پیاده شدم
تهیونگ:از الان تا داخل شهر پیاده میریم
یونا:چرا
تهیونگ:ماشین مال ما نبود و قرار نیست دزدی کنیم!
یونا:آها...راست میگی یادم رفته بود
تا خود سئول تقریباً یه ربع راه بود...تاکسی گرفت و سوار شدیم،بعد از ۲۰ دقیقه به خونه رسیدیم
یونا: سلاااااااممممم به خونهههه
تهیونگ:خیلی خوشحالیا
یونا:معلومه چرا نباید خوشحال باشم
هر کدوم رفتیم سر خونه خودمون در خونمون رو زدم ولی کسی جواب نداد دستی به جیبم بردم ولی کلید نداشتم به مامانم زنگ زدم
یونا:الو،مامان...کجایی؟
مادریونا:الان با مامان تهیونگ اومدم خرید
یونا:زود بیا موندم بیرون
مادریونا:طول می‌کشه...بعدشم مگه تو اردو نبودی؟چه زود برگشتی
یونا:بعدا توضیح می‌دم
مادریونا:الان بیرونی؟
یونا:آره کلیدم ندارم
دیدگاه ها (۰)

"کتابخانه عشق"part:²⁸/بخش دومادریونا:برو خونه یکی از همسایه ...

"کتابخانه عشق"part:²⁹بعد از یه هفته که بچه‌ها از اردو اومدن،...

"کتابخانه عشق"part:²⁷یونا:لطفا بی‌خیال هرچی که من به تو گفته...

"کتابخانه عشق"part:²⁶تهیونگ:وقتی این حرفو زد قلبم لرزید...ول...

یونا یهو روی پاهام یه دستی احساس کردم که داشت رون پام فشار ...

همیشگی من

قهوه تلخ پارت۵۱ویو دازای قطره اشکی از گوشه چشمم ریخت ناخوداگ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط