داستانی که میخواستم بگم مربوط میشه به سه سال پیشما تازه
داستانی که میخواستم بگم مربوط میشه به سه سال پیش.ما تازه اسباب کشی کرده بودیم.و اول که خونه رو اجاره کردیم مامانم میخواست بره خونه ی جدیدمون رو تمیز کنه.منم که مشتاق بودم خونه رو هرچه زودتر ببینم با مامانم واسه تمییزکاری هارفتم.وارد خونه که شدیم من با یک چیز عجیب روبه رو شدم.توی خونه بالای لوستر لانه ی کبوتربود.با اینکه خونه هیچ پنجره ی باز یا شکسته ای نداشت.....بگذریم.شب که اسباب کشی کردیم به خونه بعد از یک کم استراحت,رفتم توی اشپزخونه.خیلی تاریک بود.مستاجر قبلی چون پول برق رو نداده بود کنتور رو قطع کرده بودند.منم که اون موقع انقدر نترس بودم,رفتم تنهایی توی اشپزخونه ی تاریک(اینو یادم رفت بگم که خونمون خیلی قدیمی بودو واسه اینکه به اشپزخونه می رسیدیم باید از حیاط پشتی خونه میرفتیم.حیاطی بسیار تاریک.و یک درخت انجیر خشک شده کنار حیاط بود)رفتم توی اشپزخونه و گاز رو روشن کردم ومشغول دم کردن چایی شدم که یکدفه یک صدایی از سمت درخت اومد.انگار یکی گفت نفیسه.حس کردم یکی داره صدام میکنه.رفتم توی حیاط اما چیزی ندیدم.فکرکردم لابد بخاطره خستگیه اسباب کشیه.بیخیال شدم و برگشتم سمت اشپزخونه.رفتم سمت کتری که دیدم کتری هیچی آب نداره.دیگه کم کم داشتم میترسیدم.چون نیم ساعت پیش خودم توی کتری آب ریخته بودم.دوباره باترس و لرز آبش کردم و رفتم توی حال پیش خانواده،شب شد و خواستم بخوابم ساعتای حدود12بود.جامو توی اتاق پهن کردم.خیلی خسته بودم.تا دراز کشیدم خوابم برد.توی خواب بودم که با صدای جیغ بلند شدم.انگار یکی خیلی بلند توی گوشم جیغ کشید.جوری که پرده ی گوشم داشت پاره میشد.خیلی ترسیدم.قلبم داشت میومد توی دهنم.ساعت دیواری جلوم بود نگاش کردم دیدم ساعت 3صبحه.از شدت ترس نتونستم دوروبرم رو نگاه کنم.بعد دیدم از دورم صدا های خنده میاد.انقد ترسیدم که بی هوش شدم.صبح که بیدار شدم برای مامان و بابام قضیه رو تعریف کردم.خیلی عجیب بود که اون صداها رو فقط من شنیدم.مامانم گفت حتما خیالاتی شدی.اما من مطمعنم که اون صدا قطع شد 😄
- ۹.۹k
- ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط