the building infogyg پارت21
#the_building_infogyg #پارت21
رکسانا
متنفر ازهمتون متنفرم کلمو ول کرد
یعنی حال بقیه چطوره وارد محوطه شدیم صدایی دختری اومدش
دختره:تهیونگ برگشتی
اومدپایین از اسبش چهره جذابی داش گرفتتش تو بغلش چندش نگاهشون کردم ایییییی چطوری میتونه عاشق همچین بچه ننه ای بشه
دختره:اوه مهمون داریم بهم نگفته
بودی؟
من:من مهمون نیستم یه شخص مهمم
به گفته این جناب
اومد سمتم وبهم خیره شدش
دختره:وییی تو یه دختر آدمیزادی
باورم نمیشه بااونایی دیگه زمین تا
آسمون فرق میکنی که...
من:ازکجا فهمیدی
دختره:به هرحال بعدا بهت میگم من
رزا هستم خواهر تهیونگ
من:خوشبختم رکسانام
رزا:خوب تهیونگ واااکجا رفت شرمنده خیلی جدیه اما مهربونه
من:بهتر بگی خیلی پاچه میگیره!
رزا:نمیترسی خونتو بخورم با برادرم
اینطوری.حرف.میزنی
من:نها چون حق نداری بهم صدمه بزنی
رزا:چرا اونوقت
من:چون پادشامنوخواسته برای همون
رزا:اوه بابابیا بریم اتاقتو نشون بدم
من:باشه مرسی
***///***///***
تهیونگ
اولین بار بود میدیدم رزا در برابر.یک
انسان اینقدر مهربون برخورد میکردش
اومد پایین
من:رزا بیا اینجا
رزا:بله داداش
من:اتاقشو نشونش دادی؟
رزا:بله گفت خسته اس میخواد بخوابه
من:ببینم اون دختر چی دیدی داخل
باطنش که باهاش خوب بودی؟
رزا:شخصیتش یکم شبیه مادر بود
بعدم.اونم یکم خاصه
من:میخوایی بگی اون ممکنه شخص
خاص باشه؟
رزا:من همچین حرفی زدم نخیرمم اون
خاصه چون میدونه چرا اینجاست کم
تر کسی میفهمه لحظه ورودش بفهم
نفهم
من:خیلی پرو شدیا
رزا:یادت باشه تو الگویی منی عزیزم
من:بلع میدونم
رزا:برم صداش کنم واسه شام.هنوز
بنیه ضعیفی داره بخاطر جابه جایی که از دنیا خودش بع اینجا داشته
من:اگه نخواست زیاد اصرار نکن بهش
بعدم بهش یه جوری.بفهمون قرار بیاد
دانشگاه ما درس بخونه
رزا:تا این حد برایی پادشاه مهمن
من:ظاهرا اینطوریه درضمن سعی کن با ریتسکا نگردی میدونی چرا دیگه
رزا:میدونم باشه من برم صداش کنم
رکسانا
متنفر ازهمتون متنفرم کلمو ول کرد
یعنی حال بقیه چطوره وارد محوطه شدیم صدایی دختری اومدش
دختره:تهیونگ برگشتی
اومدپایین از اسبش چهره جذابی داش گرفتتش تو بغلش چندش نگاهشون کردم ایییییی چطوری میتونه عاشق همچین بچه ننه ای بشه
دختره:اوه مهمون داریم بهم نگفته
بودی؟
من:من مهمون نیستم یه شخص مهمم
به گفته این جناب
اومد سمتم وبهم خیره شدش
دختره:وییی تو یه دختر آدمیزادی
باورم نمیشه بااونایی دیگه زمین تا
آسمون فرق میکنی که...
من:ازکجا فهمیدی
دختره:به هرحال بعدا بهت میگم من
رزا هستم خواهر تهیونگ
من:خوشبختم رکسانام
رزا:خوب تهیونگ واااکجا رفت شرمنده خیلی جدیه اما مهربونه
من:بهتر بگی خیلی پاچه میگیره!
رزا:نمیترسی خونتو بخورم با برادرم
اینطوری.حرف.میزنی
من:نها چون حق نداری بهم صدمه بزنی
رزا:چرا اونوقت
من:چون پادشامنوخواسته برای همون
رزا:اوه بابابیا بریم اتاقتو نشون بدم
من:باشه مرسی
***///***///***
تهیونگ
اولین بار بود میدیدم رزا در برابر.یک
انسان اینقدر مهربون برخورد میکردش
اومد پایین
من:رزا بیا اینجا
رزا:بله داداش
من:اتاقشو نشونش دادی؟
رزا:بله گفت خسته اس میخواد بخوابه
من:ببینم اون دختر چی دیدی داخل
باطنش که باهاش خوب بودی؟
رزا:شخصیتش یکم شبیه مادر بود
بعدم.اونم یکم خاصه
من:میخوایی بگی اون ممکنه شخص
خاص باشه؟
رزا:من همچین حرفی زدم نخیرمم اون
خاصه چون میدونه چرا اینجاست کم
تر کسی میفهمه لحظه ورودش بفهم
نفهم
من:خیلی پرو شدیا
رزا:یادت باشه تو الگویی منی عزیزم
من:بلع میدونم
رزا:برم صداش کنم واسه شام.هنوز
بنیه ضعیفی داره بخاطر جابه جایی که از دنیا خودش بع اینجا داشته
من:اگه نخواست زیاد اصرار نکن بهش
بعدم بهش یه جوری.بفهمون قرار بیاد
دانشگاه ما درس بخونه
رزا:تا این حد برایی پادشاه مهمن
من:ظاهرا اینطوریه درضمن سعی کن با ریتسکا نگردی میدونی چرا دیگه
رزا:میدونم باشه من برم صداش کنم
۴.۴k
۲۴ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.