the building infogyg پارت19
#the_building_infogyg #پارت19
سوک
هنوزم توبهت بودم چطوری اینطوری
شدش
*ببینم هنوز اسمتو نمیگی بچه آدم
من:سوک..این سوک
*خوب منم چانیولم.خوشبختم
من:ببینم تو واقعا خوناشامی
چانیول:آره چطور مگه
من:آخه باعقل جور درنمیاد
چانیول:شماها بعضی از انسانها وجود
مارو میدونن اون دروازه واسه همینه
تا دنیایی ما از شماها جداباشه
من:پس چرا ما اومدیم
چانیول:اون باید ازیکی از دوستایی
عزیزت بپرسی که چرا خاص تشریف
داره بیا شام
من:باشه آلان
که یهوچان جلوم سبز
شدش
من:مشکلی پیش اومده
چان:وسایلتو جمع کن باید بری یه
عمارت دیگه متأسفم
من:پیش کی نکنه اون منو بکشه؟!!!
چان:نه فقط از پس یکی از مثل تو
برنیومده واسه همون
من:که اینطور باشه میرم
مجبورم مثل یه خدمتکار گوش به
فرمان باشم چون قوی تره
***///***///***
چانیول
دختر آروم وساکتیه واین منو از بروز
هرگونه رفتار خشن دور نگه میداره که
گوشیم.زنگ خورد
من:چیشده جیهوپ؟
جیهوپ:چان تورو به جون هرکی که
میپرستی نجاتم بده
من:چیشده مگه
جیهوپ:تو این هفته این سومین باریه
که فرار میکنه تا دم دروازه میره
نمیدونمم چطوری در میره
من:واقعا بی عرضه ای سه بار ازدستت
در رفته باشه بیارش اینجا
سوک اومد باهاش حرف زدم دختر
منطقی بود قبول کردش نشستیم پشت
میز داشت غذا میخورد چیه این انسانا
برایی نامجون جذاب بود که اینهمه
پیششون زندگی میکرد اینا که چیزی
که من دیدم یا میخوابن یا کتاب
میخونن یام غذا میخورن دیگه چیکار
میکنن یعنی؟چه زندگی هایی چرتی
دارن!
من:ببینم شماها دیگه چیکارا میکنین؟
سوک:منظورت چیه؟
من:مثلا کار دیگه ای جزء خوردن
وخوابیدن درس خوندن میکنین
سوک:آره!البته اینا کارایی که من میکنم
اما می خوای بفهمی دیگه چیکار میکنم
باید با آچا زندگی کنی اون...
ساکت شدش چشماش برق میزد این
دیگه چیه که در عمارت به صدا دراومد
من:فک کنم باید وسایلاتو برداری
سوک:مثل اینکه
رفتم سمت در که جیهوپ دیدم وصدا
دادوبیداد
جیهوپ:آچا بیا پایین دیگه
آچا:من نمیاممم توقول دادی قول دادی
اگع به غلط کردن بیوفتی ولم میکنی
سوک:من آماده ام آچا
آچا این برق گرفته ها برگشت دوید
سمتش سوک گرفت بغلش
سوک:خوبی؟چرا چرا دست وصورتت
کبود!
آچا:هیچی موقع در رفتن چندبار
خوردم زمین
به من نگاهی انداخت باتنفر که میشد
داخلش حس کرد وهمچنین به جیهوپ
آچا:دوستمو گروگان میگیرین بزارین
بره خواهش میکنم
من:قول میدم هروقت فهمیدم کدوم تون خاصه بقیتون آزاد میکنم
برگردین دنیایی خودتون
آچا:هع شماها رویی قولایی که میدین
واینمیستید این از رفیقتون فهمیدم
به هرحال خودم نجاتمون میدم کولشو
انداخت روکولش
آچا:باباسوک عمارتش قشنگه اما
تاجایی که میتونی از دیوار پشتی
دوری کن من رفتم
سوک:بای
سوک
هنوزم توبهت بودم چطوری اینطوری
شدش
*ببینم هنوز اسمتو نمیگی بچه آدم
من:سوک..این سوک
*خوب منم چانیولم.خوشبختم
من:ببینم تو واقعا خوناشامی
چانیول:آره چطور مگه
من:آخه باعقل جور درنمیاد
چانیول:شماها بعضی از انسانها وجود
مارو میدونن اون دروازه واسه همینه
تا دنیایی ما از شماها جداباشه
من:پس چرا ما اومدیم
چانیول:اون باید ازیکی از دوستایی
عزیزت بپرسی که چرا خاص تشریف
داره بیا شام
من:باشه آلان
که یهوچان جلوم سبز
شدش
من:مشکلی پیش اومده
چان:وسایلتو جمع کن باید بری یه
عمارت دیگه متأسفم
من:پیش کی نکنه اون منو بکشه؟!!!
چان:نه فقط از پس یکی از مثل تو
برنیومده واسه همون
من:که اینطور باشه میرم
مجبورم مثل یه خدمتکار گوش به
فرمان باشم چون قوی تره
***///***///***
چانیول
دختر آروم وساکتیه واین منو از بروز
هرگونه رفتار خشن دور نگه میداره که
گوشیم.زنگ خورد
من:چیشده جیهوپ؟
جیهوپ:چان تورو به جون هرکی که
میپرستی نجاتم بده
من:چیشده مگه
جیهوپ:تو این هفته این سومین باریه
که فرار میکنه تا دم دروازه میره
نمیدونمم چطوری در میره
من:واقعا بی عرضه ای سه بار ازدستت
در رفته باشه بیارش اینجا
سوک اومد باهاش حرف زدم دختر
منطقی بود قبول کردش نشستیم پشت
میز داشت غذا میخورد چیه این انسانا
برایی نامجون جذاب بود که اینهمه
پیششون زندگی میکرد اینا که چیزی
که من دیدم یا میخوابن یا کتاب
میخونن یام غذا میخورن دیگه چیکار
میکنن یعنی؟چه زندگی هایی چرتی
دارن!
من:ببینم شماها دیگه چیکارا میکنین؟
سوک:منظورت چیه؟
من:مثلا کار دیگه ای جزء خوردن
وخوابیدن درس خوندن میکنین
سوک:آره!البته اینا کارایی که من میکنم
اما می خوای بفهمی دیگه چیکار میکنم
باید با آچا زندگی کنی اون...
ساکت شدش چشماش برق میزد این
دیگه چیه که در عمارت به صدا دراومد
من:فک کنم باید وسایلاتو برداری
سوک:مثل اینکه
رفتم سمت در که جیهوپ دیدم وصدا
دادوبیداد
جیهوپ:آچا بیا پایین دیگه
آچا:من نمیاممم توقول دادی قول دادی
اگع به غلط کردن بیوفتی ولم میکنی
سوک:من آماده ام آچا
آچا این برق گرفته ها برگشت دوید
سمتش سوک گرفت بغلش
سوک:خوبی؟چرا چرا دست وصورتت
کبود!
آچا:هیچی موقع در رفتن چندبار
خوردم زمین
به من نگاهی انداخت باتنفر که میشد
داخلش حس کرد وهمچنین به جیهوپ
آچا:دوستمو گروگان میگیرین بزارین
بره خواهش میکنم
من:قول میدم هروقت فهمیدم کدوم تون خاصه بقیتون آزاد میکنم
برگردین دنیایی خودتون
آچا:هع شماها رویی قولایی که میدین
واینمیستید این از رفیقتون فهمیدم
به هرحال خودم نجاتمون میدم کولشو
انداخت روکولش
آچا:باباسوک عمارتش قشنگه اما
تاجایی که میتونی از دیوار پشتی
دوری کن من رفتم
سوک:بای
۴.۹k
۲۳ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.